سلام
به تعداد اشک هایمان میخندیم
(ارسلان)
مهشاد محراب که اومدن به سمت ماشیین رفتیم تا بریم بستنی خوانوم رو بهش بدم.
رفتیم بستنی فروشی و دور یک میز نشستیم تا بستنی هامون رو بیارن که مهشاد گفت(مهشاد)دیا بیا بریم خونه ما
(دیانا )ن به مامانم نگفتم یک روز دیگه
(مهشاد)خو چه کاریه زنگ بزن
دیانا با ام ام گفت (دیانا)باش
گوشیش رو برداشت و شماری مامانش رو گرفت و زنگ زد که مهشاد اشاره کرد بزار رو بلند گو اونم انجام داد بعد سه بوق مامانش جواب داد (مامان دیا)الو جانم مامان
(دیانا)مامالوووووو
خندی تو گلو کردم که چش قوری بهم رفت
(دیانا)میگم میشه با مهشاد برم خونشون
(مامان)باش برو فقط کی بر میکردی دیانا تا خواست جواب بده مهشاد گفت (مهشاد)شب میمونه خاله
(مامان دیا)باشه خاله فقط دیا مامان زیاد شیطونی نکنی ها اخرین باری که خونه دوستت بودی رو که یادته
دیانا سری از رو اسپیکر برداشت و گفت (دیانا)اره مامان حواسم هست خدافظ
خندی کردم و گفتم تعریف کن چیکار کردی (دیانا)ام خوب هیچی دیگه انقدر شلوغ کردیم که باباش از خونه انداختمون بیرون مجبور شدیم بریم خونه ما بخوابیم
یهو همگی با هم قهقهی زدیم که گفت (من)اع خو چیکار کنم
بستنی هامون رو آوردن و ما هم شروع به خوردن کردیم
بعد تموم شدن بستنی هامون محراب رو رسوندیم خونه و خدمون رفتیم خونه ما.
وقتی رسیدیم خونه قشنگ معلوم بود که دیانا خجالت میگشه به هر حال بار اوله که میاد خونمون و با خوانواده ما روبه رو میشه وارد خونه شدیم که مامان با خوش روی به سمتمون اومد مهشاد سری خودش رو به آشپز خونه رسوند و دیانا درست کنار من ایستاده بود مامان تا منو دیانا رو کنار هم دید برق تو نگاهش رو حس کردم و این نشونه رضایتش بود لبخندی زدم وقتی مامان بهمون رسید گلوی صاف کردم و گفتم (من)خوب ایشون دیانا خانوم هم دانشگاهی و دوست مشترک منو مهشاد و محراب
دیانا زیر لب سلامی کرد و مامانم گفت (مامان من)سلام دخترم خوش آومدی
(من)و ایشون هم مامان مریم منو مهشاد
دیانا لبخند خجولی زد و گفت
(دیانا)خوشبختم
بعد مهشاد اومد گفت (مهشاد)دیا بیا بریم اتاقم لباس راحتی بهت بدم
و مامی دیانا امشب میمونه
(مامان مریم)چقدر عالی برو دخترم برو راحت باش
دیانا و مهشاد وقتی رفتن بالا تا من خاستم برم مامان جلوم رو کرفت و گفت (مامان مریم)عجب دختر برازندی خیلی به هم میاید کناره هم که دیدمتون گیف کردم
لبخندی زدم و گفتم (من)باش مامان الان ول کن زشته برم بالا لباس بپوشم
و بدون این که اجازه حرف زدن بهش بدم به بالا رفتم تا لباس عوض کنم.
پارت _۱۰
(ارسلان)
مهشاد محراب که اومدن به سمت ماشیین رفتیم تا بریم بستنی خوانوم رو بهش بدم.
رفتیم بستنی فروشی و دور یک میز نشستیم تا بستنی هامون رو بیارن که مهشاد گفت(مهشاد)دیا بیا بریم خونه ما
(دیانا )ن به مامانم نگفتم یک روز دیگه
(مهشاد)خو چه کاریه زنگ بزن
دیانا با ام ام گفت (دیانا)باش
گوشیش رو برداشت و شماری مامانش رو گرفت و زنگ زد که مهشاد اشاره کرد بزار رو بلند گو اونم انجام داد بعد سه بوق مامانش جواب داد (مامان دیا)الو جانم مامان
(دیانا)مامالوووووو
خندی تو گلو کردم که چش قوری بهم رفت
(دیانا)میگم میشه با مهشاد برم خونشون
(مامان)باش برو فقط کی بر میکردی دیانا تا خواست جواب بده مهشاد گفت (مهشاد)شب میمونه خاله
(مامان دیا)باشه خاله فقط دیا مامان زیاد شیطونی نکنی ها اخرین باری که خونه دوستت بودی رو که یادته
دیانا سری از رو اسپیکر برداشت و گفت (دیانا)اره مامان حواسم هست خدافظ
خندی کردم و گفتم تعریف کن چیکار کردی (دیانا)ام خوب هیچی دیگه انقدر شلوغ کردیم که باباش از خونه انداختمون بیرون مجبور شدیم بریم خونه ما بخوابیم
یهو همگی با هم قهقهی زدیم که گفت (من)اع خو چیکار کنم
بستنی هامون رو آوردن و ما هم شروع به خوردن کردیم
بعد تموم شدن بستنی هامون محراب رو رسوندیم خونه و خدمون رفتیم خونه ما.
وقتی رسیدیم خونه قشنگ معلوم بود که دیانا خجالت میگشه به هر حال بار اوله که میاد خونمون و با خوانواده ما روبه رو میشه وارد خونه شدیم که مامان با خوش روی به سمتمون اومد مهشاد سری خودش رو به آشپز خونه رسوند و دیانا درست کنار من ایستاده بود مامان تا منو دیانا رو کنار هم دید برق تو نگاهش رو حس کردم و این نشونه رضایتش بود لبخندی زدم وقتی مامان بهمون رسید گلوی صاف کردم و گفتم (من)خوب ایشون دیانا خانوم هم دانشگاهی و دوست مشترک منو مهشاد و محراب
دیانا زیر لب سلامی کرد و مامانم گفت (مامان من)سلام دخترم خوش آومدی
(من)و ایشون هم مامان مریم منو مهشاد
دیانا لبخند خجولی زد و گفت
(دیانا)خوشبختم
بعد مهشاد اومد گفت (مهشاد)دیا بیا بریم اتاقم لباس راحتی بهت بدم
و مامی دیانا امشب میمونه
(مامان مریم)چقدر عالی برو دخترم برو راحت باش
دیانا و مهشاد وقتی رفتن بالا تا من خاستم برم مامان جلوم رو کرفت و گفت (مامان مریم)عجب دختر برازندی خیلی به هم میاید کناره هم که دیدمتون گیف کردم
لبخندی زدم و گفتم (من)باش مامان الان ول کن زشته برم بالا لباس بپوشم
و بدون این که اجازه حرف زدن بهش بدم به بالا رفتم تا لباس عوض کنم.
پارت _۱۰
۹.۹k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.