فیک جیمین: عشق /پارت سی ام
بک هان جیمین رو زد کنار خواست دستم رو بگیره جیمین منو کشید عقب بعد گفت : حق نداری بهش دست بزنی ....
بک هان : ات باتو هستم گفته بودم اگر زیر قولت بزنی باهات بد رفتار می کنم رو به بک هان کردم و سرم رو بلند کردم و گفتم .. خوب گوش کن ببین چی میگم من مجبور نیستم با کسی که دوستش ندارم زندگی کنم ، من اسباب بازی تو نیستم که هی میگی ماله تو باشم من بهت علاقه ندارم ازت متنفرم چون می خوای عشقم رو ازم بگیری خودت رو جای من بزار دوست داشتی کسی که عاشقشی رو ازت بگیرن چه حالی داشتی ....
بک هان چشماش پراز اشک بود مامان و بابام با تعجب به ما نگاه می کردن ....بک هان سرش رو بالا گرفت و اسلحه رو از کتش در آورد و گفت : آره منم عشق دارم ولی جیمین ازم گرفتش ....
تفنگ رو سمت جیمین گرفت ....
جیغ زدم
جیمین گفت : می خوای بزنی خب بزن خودت رو خلاص کن من ات رو ازت نگرفتم خودت این کارو کردی ، راه درستی رو انتخاب نکردی ....
بک هان گفت : فکر می کنی تو راه درستی رو انتخاب کردی ، نه خیر ....من تورو نمی کشم ....
تفنگ را سمت من گرفت و با بغض گفت : می خوام ات رو بکشم که بفهمی درد عشق چیه ....
جیمین گفت : دیدی گقتم تو عاشق نیستی ، تو فقط می خوای که یکی باشه که باهاش بازی کنی ووقتی که ازش خسته شدی بندازیش دور ....
بک هان : هرکاری دوست داشته باشم می کنم
مامان جیغ زد بابام خواست بیاد جلو بک هان گفت : جلو بیای زدمش بابام رفت عقب ....
با چشمای پر از اشک گفتم : بابا خودت این کارو کردی من که گفتم جیمین رو دوست دارم ولی تو قبول نکردی حالا ببین ، پرپر شدن دخترت رو ببین ....
بک هان : ات دست اون رو ول کن سوار ماشین شو
گفتم : نمیام
میری یا بزنمت
جیمین ویو : با گریه و ترس دستم رو ول کرد .... چی کار باید بکنم نمی خوام ات رو از دست بدم .... یک دفعه دویدم وبا دستم به دسته بک هان زدم و تفنگ افتاد .... باهم در گیر شدیم و او خیلی شوگه شده بود ....
بک هان : ات باتو هستم گفته بودم اگر زیر قولت بزنی باهات بد رفتار می کنم رو به بک هان کردم و سرم رو بلند کردم و گفتم .. خوب گوش کن ببین چی میگم من مجبور نیستم با کسی که دوستش ندارم زندگی کنم ، من اسباب بازی تو نیستم که هی میگی ماله تو باشم من بهت علاقه ندارم ازت متنفرم چون می خوای عشقم رو ازم بگیری خودت رو جای من بزار دوست داشتی کسی که عاشقشی رو ازت بگیرن چه حالی داشتی ....
بک هان چشماش پراز اشک بود مامان و بابام با تعجب به ما نگاه می کردن ....بک هان سرش رو بالا گرفت و اسلحه رو از کتش در آورد و گفت : آره منم عشق دارم ولی جیمین ازم گرفتش ....
تفنگ رو سمت جیمین گرفت ....
جیغ زدم
جیمین گفت : می خوای بزنی خب بزن خودت رو خلاص کن من ات رو ازت نگرفتم خودت این کارو کردی ، راه درستی رو انتخاب نکردی ....
بک هان گفت : فکر می کنی تو راه درستی رو انتخاب کردی ، نه خیر ....من تورو نمی کشم ....
تفنگ را سمت من گرفت و با بغض گفت : می خوام ات رو بکشم که بفهمی درد عشق چیه ....
جیمین گفت : دیدی گقتم تو عاشق نیستی ، تو فقط می خوای که یکی باشه که باهاش بازی کنی ووقتی که ازش خسته شدی بندازیش دور ....
بک هان : هرکاری دوست داشته باشم می کنم
مامان جیغ زد بابام خواست بیاد جلو بک هان گفت : جلو بیای زدمش بابام رفت عقب ....
با چشمای پر از اشک گفتم : بابا خودت این کارو کردی من که گفتم جیمین رو دوست دارم ولی تو قبول نکردی حالا ببین ، پرپر شدن دخترت رو ببین ....
بک هان : ات دست اون رو ول کن سوار ماشین شو
گفتم : نمیام
میری یا بزنمت
جیمین ویو : با گریه و ترس دستم رو ول کرد .... چی کار باید بکنم نمی خوام ات رو از دست بدم .... یک دفعه دویدم وبا دستم به دسته بک هان زدم و تفنگ افتاد .... باهم در گیر شدیم و او خیلی شوگه شده بود ....
۱۸.۵k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.