دفتر خاطرات پارت چهل و یک
قسمت چهل و یک
تو خونه یه گوشه تو خودم جمع شده بودم، دلم میخواست گریه کنم با صدای بلند، برام مهم نبود که کی صدامو بشنوه.
«جیمین: چاگی؟
همینجور که سرم روی شونه هاش بود و چشمامم بسته بود هوم آرومی گفتم.
جیمین: اگه بمیرم چیکار میکنی؟
چشمام باز شد و با شتاب سرمو از روی شونش برداشتم.با عصبانیت محکم کوبیدم به بازوش.
جیمین: اخ دردم اومد چاگی.
_ تو غلط کردی که همچین حرفی میزنی.
با دستش داشت بازوشو مالش میداد، تک خنده ی کرد و گفت.
جیمین: یااا چاگی من فقط میخواستم جوابتو بشنوم.
دوباره سرمو گذاشتم روی شونش، دست اونم دور حلقه شد.
_ منم همراهت میام»
به خودم و حرفای اون روزم پوزخندی زدم، به جیمین گفته بودم نمیتونم بدون اون یه ثانیه نفس بکشم اما الان دو ساله که دارم بدون اون زندگی میکنم، با دیدن گلدون بی گل روی پنجره از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، گلدون رو برداشتم و با شتاب کوبیدمش به زمین، صدای گریم بلند شده بود، از ته دلم جیغ میکشیدم، هرچی که شکستنی بود و جلوم میدیم رو میکوبیدم به زمین، کارام با یک روانی فرقی نداشت، بلند بلند گریه میکردم و جیغ میکشیدم، با نگاهم کل خونه رو از نظر گذروندم.
«جیمین: چاگی اینجاست
متعجب اخم به ابروم آوردم.
_ اینجا دیگه کجاست؟
اومد و پشتم ایستاد، دستاشو جلوی چشمام گذاشت و با هیجان کنار گوشم پچ زد.
جیمین: اوم یه سورپرایز.
منو با خودش به جایی هدایت میکرد، خیلی مشتاق بودم تا سورپرایزشو ببینم، با باز کردن چیزی فهمیدم داریم وارد جایی میشیدم، با متوقف شدنش دستاشو از روی چشمام برداشت.
جیمین: تادااا
توی یه خونه بودیم با دیدن بزرگیش دهنم باز بود، از پشت بغلم کرد و دستاشو سقف دور شکمم حلقه کرد.
جیمین: اینجا قراره کلی خاطره خوب داشته باشیم منو تو با بچه هامون.
دستامو روی دستاش که دور شکمم حلقه بود گذاشتم.
_ اوم اما اینجا خیلی گردخاک داره.
ازم جدا شد و سمت جارویی که گوشه دیوار بود رفت،جارو رو از روی زمین بلند کرد.
جیمین: خب چاگی الان نوبت تمیز کاریه.
_ چیی اما اینجا خیلی بزرگه
خندید و مشغول جارو کردن شد»
با یاد اون خاطرات، پاهام سست شد و با زانوهام افتادم روی زمین، هق هقم دراومد، من دارم با خونه ای که جیمین براش کلی آرزو داشت چیکار میکردم.
فلش بک.
بوی نودل کل خونه رو فرا گرفته بود، هوا هم برعکس روزای دیگه آفتابی بود، درحال جمع کردن وسایل مورد نیاز جیمین توی چمدون سفید بود.
_ جیمین میشه نری؟
داشت کراواتشو مرتب میکرد.
جیمین: چاگی گفتم که مادربزرگم مریضه باید حتما بهش سر بزنم.
نگران سرمو تکون دادم.
_ امشب برای تولد من میای دیگه
نگاهی به خودش از اینه انداخت و کوتاه خندید.
جیمین: اره مگه میشه تولد عشقمو فراموش کنم؟
از جام بلند شدم و رفتم سمتش، یهویی از پشت بغلش کردم.
_ مرسی تو خیلی خوبی.
نگاهش از اینه به من افتاد.
جیمین: امروز خیلی خوشگل شدی چاگی.
تنها جوابم بهش یه لبخند کوتاه بود.
جیمین: راستی تولدو تو خونه خودمون برگذار میکنی؟
سرمو تکون دادم.
جیمین: پس منم برات یه سورپرایز دیگه دارم.
ازش فاصله گرفتم که به سمتم چرخید.
_ چه سورپرایزی؟
آروم با دوتا انگشتاش بینیمو کشید.
جیمین: دیگه فضولی نباشه.
خیلی کنجکاو شده بودم سورپرایز امشبش چیه
_ بگو قول میدم به روی خودم نیارم
خم شد و بوسه کوتاهی روی لبام گذاشت.
جیمین: نه چاگی خودم بیام بعد میفهمی
بهتر بود بیخیال کنجکاوی چون مطمئن بودم جیمین بهم نمیگفت.
جیمین: بوی نودل میاد؟.
_ اره برات نودل درست کردم تا بخوری بعد بری.
بوسه دومشو روی پیشونیم گذاشت و با مهربانی گفت.
جیمین: واقعا متسفام نمیتونم بخورم باید زودتر برم تا شب زود بیاد.
رفت سمت چمدون سفیدش و تو دست راستش گرفت، از اینکه داشت میرفت دلتنگش شدم
_ جیمین من از الان دلم برات تنگ شده
چمدون رو گذاشت روی زمین و دستاشو از هم باز کرد
جیمین: خب بیا بغلم تا رفع دلتنگی کنی.
خودمو انداختم بغلش، احساس میکردم اگه بره دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش.
_ بهم قول بده تا سالم برمیگردی؟
دستشو نوازش وار روی موهام میکشید.
جیمین: باشه قول میدم
با دلگرمی ازش جدا شدم،،،،،،، بعد رفتن جیمین خیره شده بودم به پنجره و پای راستم و تند تند تکون میدادم
+ دختره خیره سر اون بیچاره فقط بیست دقیقس که رفته ببین قیافتو
_ مامان خب من چیکار کنم دلم براش تنگ شده
کوسن مبل رو انداخت تو بغلم، که از ترس پریدم هوا
+ بلند شو ناسلامتی امشب تولدته نمیخوای جشن بگیری؟
کوسن رو برداشتم و انداختم رو مبل... همه تدارکات آماده بود فقط مونده بود تا جیمین بیاد، یکی یکی با مهمونا حوال پرسی میکردم، چشمم خورد به ساعت که هفت شب رو نشون میداد، رفتم یه گوشه از سالن و گوشیمو از جیبم درآوردم جیمین خیلی دیر کرده بود واقعا ناراحت بودم.، با خوردن سومین بوق گوشیو برداشت
پایان پارت
تو خونه یه گوشه تو خودم جمع شده بودم، دلم میخواست گریه کنم با صدای بلند، برام مهم نبود که کی صدامو بشنوه.
«جیمین: چاگی؟
همینجور که سرم روی شونه هاش بود و چشمامم بسته بود هوم آرومی گفتم.
جیمین: اگه بمیرم چیکار میکنی؟
چشمام باز شد و با شتاب سرمو از روی شونش برداشتم.با عصبانیت محکم کوبیدم به بازوش.
جیمین: اخ دردم اومد چاگی.
_ تو غلط کردی که همچین حرفی میزنی.
با دستش داشت بازوشو مالش میداد، تک خنده ی کرد و گفت.
جیمین: یااا چاگی من فقط میخواستم جوابتو بشنوم.
دوباره سرمو گذاشتم روی شونش، دست اونم دور حلقه شد.
_ منم همراهت میام»
به خودم و حرفای اون روزم پوزخندی زدم، به جیمین گفته بودم نمیتونم بدون اون یه ثانیه نفس بکشم اما الان دو ساله که دارم بدون اون زندگی میکنم، با دیدن گلدون بی گل روی پنجره از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، گلدون رو برداشتم و با شتاب کوبیدمش به زمین، صدای گریم بلند شده بود، از ته دلم جیغ میکشیدم، هرچی که شکستنی بود و جلوم میدیم رو میکوبیدم به زمین، کارام با یک روانی فرقی نداشت، بلند بلند گریه میکردم و جیغ میکشیدم، با نگاهم کل خونه رو از نظر گذروندم.
«جیمین: چاگی اینجاست
متعجب اخم به ابروم آوردم.
_ اینجا دیگه کجاست؟
اومد و پشتم ایستاد، دستاشو جلوی چشمام گذاشت و با هیجان کنار گوشم پچ زد.
جیمین: اوم یه سورپرایز.
منو با خودش به جایی هدایت میکرد، خیلی مشتاق بودم تا سورپرایزشو ببینم، با باز کردن چیزی فهمیدم داریم وارد جایی میشیدم، با متوقف شدنش دستاشو از روی چشمام برداشت.
جیمین: تادااا
توی یه خونه بودیم با دیدن بزرگیش دهنم باز بود، از پشت بغلم کرد و دستاشو سقف دور شکمم حلقه کرد.
جیمین: اینجا قراره کلی خاطره خوب داشته باشیم منو تو با بچه هامون.
دستامو روی دستاش که دور شکمم حلقه بود گذاشتم.
_ اوم اما اینجا خیلی گردخاک داره.
ازم جدا شد و سمت جارویی که گوشه دیوار بود رفت،جارو رو از روی زمین بلند کرد.
جیمین: خب چاگی الان نوبت تمیز کاریه.
_ چیی اما اینجا خیلی بزرگه
خندید و مشغول جارو کردن شد»
با یاد اون خاطرات، پاهام سست شد و با زانوهام افتادم روی زمین، هق هقم دراومد، من دارم با خونه ای که جیمین براش کلی آرزو داشت چیکار میکردم.
فلش بک.
بوی نودل کل خونه رو فرا گرفته بود، هوا هم برعکس روزای دیگه آفتابی بود، درحال جمع کردن وسایل مورد نیاز جیمین توی چمدون سفید بود.
_ جیمین میشه نری؟
داشت کراواتشو مرتب میکرد.
جیمین: چاگی گفتم که مادربزرگم مریضه باید حتما بهش سر بزنم.
نگران سرمو تکون دادم.
_ امشب برای تولد من میای دیگه
نگاهی به خودش از اینه انداخت و کوتاه خندید.
جیمین: اره مگه میشه تولد عشقمو فراموش کنم؟
از جام بلند شدم و رفتم سمتش، یهویی از پشت بغلش کردم.
_ مرسی تو خیلی خوبی.
نگاهش از اینه به من افتاد.
جیمین: امروز خیلی خوشگل شدی چاگی.
تنها جوابم بهش یه لبخند کوتاه بود.
جیمین: راستی تولدو تو خونه خودمون برگذار میکنی؟
سرمو تکون دادم.
جیمین: پس منم برات یه سورپرایز دیگه دارم.
ازش فاصله گرفتم که به سمتم چرخید.
_ چه سورپرایزی؟
آروم با دوتا انگشتاش بینیمو کشید.
جیمین: دیگه فضولی نباشه.
خیلی کنجکاو شده بودم سورپرایز امشبش چیه
_ بگو قول میدم به روی خودم نیارم
خم شد و بوسه کوتاهی روی لبام گذاشت.
جیمین: نه چاگی خودم بیام بعد میفهمی
بهتر بود بیخیال کنجکاوی چون مطمئن بودم جیمین بهم نمیگفت.
جیمین: بوی نودل میاد؟.
_ اره برات نودل درست کردم تا بخوری بعد بری.
بوسه دومشو روی پیشونیم گذاشت و با مهربانی گفت.
جیمین: واقعا متسفام نمیتونم بخورم باید زودتر برم تا شب زود بیاد.
رفت سمت چمدون سفیدش و تو دست راستش گرفت، از اینکه داشت میرفت دلتنگش شدم
_ جیمین من از الان دلم برات تنگ شده
چمدون رو گذاشت روی زمین و دستاشو از هم باز کرد
جیمین: خب بیا بغلم تا رفع دلتنگی کنی.
خودمو انداختم بغلش، احساس میکردم اگه بره دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش.
_ بهم قول بده تا سالم برمیگردی؟
دستشو نوازش وار روی موهام میکشید.
جیمین: باشه قول میدم
با دلگرمی ازش جدا شدم،،،،،،، بعد رفتن جیمین خیره شده بودم به پنجره و پای راستم و تند تند تکون میدادم
+ دختره خیره سر اون بیچاره فقط بیست دقیقس که رفته ببین قیافتو
_ مامان خب من چیکار کنم دلم براش تنگ شده
کوسن مبل رو انداخت تو بغلم، که از ترس پریدم هوا
+ بلند شو ناسلامتی امشب تولدته نمیخوای جشن بگیری؟
کوسن رو برداشتم و انداختم رو مبل... همه تدارکات آماده بود فقط مونده بود تا جیمین بیاد، یکی یکی با مهمونا حوال پرسی میکردم، چشمم خورد به ساعت که هفت شب رو نشون میداد، رفتم یه گوشه از سالن و گوشیمو از جیبم درآوردم جیمین خیلی دیر کرده بود واقعا ناراحت بودم.، با خوردن سومین بوق گوشیو برداشت
پایان پارت
۲۱.۷k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲