فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۱۶)
از زبان جین
واقعان خسته شده بودم نمیدونستم اینجا چخبره و نمیتونمستم اخلاق ات رو حذم کنم ات اومد سرمیز نشست گفتم ات اینجا چخبره تو دقیقا این خونه بزرگو از کجا اوردی یه چیزی بگومنواقعان از سکوت متنفرم ات گفت انقدر از سکوت بدت نیاد که پنج سال پیش نتونستی رک بهم بگی مادرت بهم گفت گفتم تو داری چی میگی من دارم خسته میشم هیچ خطری وجود نداره که صدای تیر اندازی شد انقدر که تیر میزدن به پنجره نزدیک بود به ما بخوره ات میزه برعکس کرد به یوری گفت اینا کیه خونه منو از کجا فهمیدن یوری گفت من میرم ببینم کیه وقتی یوری برگشت گفت میخوای کی باشه دان ته
از زبان ات
یوری گفت من میرم بهشون حملهمیکنم تااز پشت میز رفت اونور تیر خورد کشیدمش رنگش پریده گفتم لعنتی چرا از خودت یکاری میکنی که صدمه ببینی انقدر اصبی بودم اصلهمو تیر انداختم و از پشت میز در اومد شروع کردم به شلیک مردن دان ته خواست بهم شلیک کنه زدم به پاش اصلح روگذاشتم روی سرش گفتم التماسمکن نکشمت گفت خواهش میکنم منو نکش یه گلوله زدم توی سرش گفتم اشتباه گفتی باید میگفتی من از مرگ نمیترسم
از زبان جین
وقتی به ات نگاه میکنم چیزی از اون دختر معصومتوی وجودت نمونده
از زبان ات
بعد از اینکه مرد خونش پرید روی صورتم به محافظام گفتم جنازه هارو جمع کنن داشتم از بغل جین رد میشدم که گفت ات کجا میری گفتم میرم دوش بگیرم تا من میام یوری در مان کن داره از شدت خون ریزی میمیره نصف محافظام مردن باید دنبال ادمای جدید باشم و رفتم بالای سر یوری بیهوش بود بونا مثل ابر بهار گریه میکرد
(پارت۱۶)
از زبان جین
واقعان خسته شده بودم نمیدونستم اینجا چخبره و نمیتونمستم اخلاق ات رو حذم کنم ات اومد سرمیز نشست گفتم ات اینجا چخبره تو دقیقا این خونه بزرگو از کجا اوردی یه چیزی بگومنواقعان از سکوت متنفرم ات گفت انقدر از سکوت بدت نیاد که پنج سال پیش نتونستی رک بهم بگی مادرت بهم گفت گفتم تو داری چی میگی من دارم خسته میشم هیچ خطری وجود نداره که صدای تیر اندازی شد انقدر که تیر میزدن به پنجره نزدیک بود به ما بخوره ات میزه برعکس کرد به یوری گفت اینا کیه خونه منو از کجا فهمیدن یوری گفت من میرم ببینم کیه وقتی یوری برگشت گفت میخوای کی باشه دان ته
از زبان ات
یوری گفت من میرم بهشون حملهمیکنم تااز پشت میز رفت اونور تیر خورد کشیدمش رنگش پریده گفتم لعنتی چرا از خودت یکاری میکنی که صدمه ببینی انقدر اصبی بودم اصلهمو تیر انداختم و از پشت میز در اومد شروع کردم به شلیک مردن دان ته خواست بهم شلیک کنه زدم به پاش اصلح روگذاشتم روی سرش گفتم التماسمکن نکشمت گفت خواهش میکنم منو نکش یه گلوله زدم توی سرش گفتم اشتباه گفتی باید میگفتی من از مرگ نمیترسم
از زبان جین
وقتی به ات نگاه میکنم چیزی از اون دختر معصومتوی وجودت نمونده
از زبان ات
بعد از اینکه مرد خونش پرید روی صورتم به محافظام گفتم جنازه هارو جمع کنن داشتم از بغل جین رد میشدم که گفت ات کجا میری گفتم میرم دوش بگیرم تا من میام یوری در مان کن داره از شدت خون ریزی میمیره نصف محافظام مردن باید دنبال ادمای جدید باشم و رفتم بالای سر یوری بیهوش بود بونا مثل ابر بهار گریه میکرد
۳.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.