(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۵۴
آلیس: خواستم کمی باهات خوب رفتار کنم و ببخشیم ات یا نه منصرف شدم
جونکوک: باشه جو نگیر سرم درد میکنه
جونکوک: لباس خواب ام کجاست ؟
آلیس : تو اتاق لباس اونجا هست
شاهزاده سمته اتاق رفت و بعد از پوشاندن لباس اش سمته اتاق خواب گریخت آلیس رو تخت نشسته بود و کتابی در دست اش بود شاهزاده سمته تخت رفت و خیلی دور از آلیس نشست به تاج تخت تکیه داد
برایه شاهزاده کمی عجیب بود چون آلیس کمی مهربان شده بود میخواست امتحان کند تا آلیس چجوری رفتار میکنه
جونکوک: چه کتابی میخونی
مردمک چشم هایش رو نوشته ها کتاب بود گفت
آلیس: داستان خیلی قشنگه راجبه دیو و دلبر هست
شاهزاده یک تایی ابرو اش را بالا برد
جونکوک: آهان پس شما هم از داستان های عاشقانه خوشت میاد
آلیس تک خنده ای کرد و روبه شاهزاده کرد
آلیس: پس نگو گه شما از داستان های موش و گربه خوشت میامد
جونکوک کمی نزدیک آلیس شد و با پوزخند گفت
جونکوک: نه از داستان ها موش و گربه خوشم نمیاد ولی مثل شما نیستم که از عشق آقا کلوچه و دختر شیر فروش خوشم بیاد
آلیس: اونم هم اقایه کلوچه و دختر شیر فروش نیست دختر گل فروش هست تو که نمیشناسید چرا الکی میگی
جونکوک: زبون دراز شدی
آلیس: زبون دراز بودم
شاهزاده هر دو دست های آلیس را گرفت و به سمته تخت هولش داد که باعث خ*یمه زدن رو اش شد
آلیس با نفس کشیدن در سینه اش خیره در چشم های شاهزاده بود
جونکوک: دلم برات تنگ شده بود
آلیس با پرو انه گفت
آلیس: معلومه که دلت برایم تنگ میشود
جونکوک: پرو نشو دیگه
آلیس در فکر فروع رفت و گفت
آلیس: شاهزاده جونکوک
شاهزاده نگران گفت
جونکوک: بله چی شده ؟
آلیس: زخم های رو بدنم را دیده اید ؟
جونکوک: آره
آلیس: کنجکاو نشدید که این زخم ها چجوری ایجاد شدن
شاهزاده از رو آلیس بلند شد و آلیس هم بلند شد و شاهزاده به تاج تخت تیکه داد
جونکوک: نه کنجکاو نیستم
آلیس: چرا
جونکوک: چون میدونم ....
آلیس شوکه به شاهزاده نزدیک شد و کنار اش نشست
آلیس:. .... شاهزاده جونکوک شما از کجا میدونید
جونکوک : پادشاه تعریف کرد
شاهزاده دست اش رو دوره شانه آلیس چرخاند و آلیس رو به خودش نزدیک کرد آلیس سر اش را رو س*ینه شاهزاده گذاشت
جونکوک غمگین گفت
جونکوک: قبل از اینکه ترو ملاقات کنم همچی را بهم تعریف کرد اینکه دختر آن ها نیستی و چه بلاهای سرت آمد جتی چندین سال قبل من ترو تو خواب هایم میدیم و همیه درد ها را که کشیده بود من در خواب دیدم چه نیش عقرب چه سرمایی که روت کذشت چه زنجیر گرم همچی .
آلیس اشک هایش جاری شدن و بدونه صدا گریه ها درد ناک فقد اشک هایش جاری شدن
جونکوک: یادت نره آلیس تو من را داری اون وقت هیچ کس را نداشتی الان پدر و مادرت و من را داری پس نگران نباش به گذشته خودت فکر نکن باشه
ب*وسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت و اون را در اغوش اش گرفت
آلیس: همش با خودم میگفتم که چرا شاهزاده نمیگه این زخما برایه چی هست
آلیس یاد چیزی افتاد زود از آغوش شاهزاده بیرون رو و با ترس گفت
آلیس: ش....... شاهزاده
شاهزاده ترسید و نگران گفت
جونکوک: چی شده نگرانم کردی
آلیس: ل...لیدیا.. لیدیا میدونه
@h41766101
پارت ۵۴
آلیس: خواستم کمی باهات خوب رفتار کنم و ببخشیم ات یا نه منصرف شدم
جونکوک: باشه جو نگیر سرم درد میکنه
جونکوک: لباس خواب ام کجاست ؟
آلیس : تو اتاق لباس اونجا هست
شاهزاده سمته اتاق رفت و بعد از پوشاندن لباس اش سمته اتاق خواب گریخت آلیس رو تخت نشسته بود و کتابی در دست اش بود شاهزاده سمته تخت رفت و خیلی دور از آلیس نشست به تاج تخت تکیه داد
برایه شاهزاده کمی عجیب بود چون آلیس کمی مهربان شده بود میخواست امتحان کند تا آلیس چجوری رفتار میکنه
جونکوک: چه کتابی میخونی
مردمک چشم هایش رو نوشته ها کتاب بود گفت
آلیس: داستان خیلی قشنگه راجبه دیو و دلبر هست
شاهزاده یک تایی ابرو اش را بالا برد
جونکوک: آهان پس شما هم از داستان های عاشقانه خوشت میاد
آلیس تک خنده ای کرد و روبه شاهزاده کرد
آلیس: پس نگو گه شما از داستان های موش و گربه خوشت میامد
جونکوک کمی نزدیک آلیس شد و با پوزخند گفت
جونکوک: نه از داستان ها موش و گربه خوشم نمیاد ولی مثل شما نیستم که از عشق آقا کلوچه و دختر شیر فروش خوشم بیاد
آلیس: اونم هم اقایه کلوچه و دختر شیر فروش نیست دختر گل فروش هست تو که نمیشناسید چرا الکی میگی
جونکوک: زبون دراز شدی
آلیس: زبون دراز بودم
شاهزاده هر دو دست های آلیس را گرفت و به سمته تخت هولش داد که باعث خ*یمه زدن رو اش شد
آلیس با نفس کشیدن در سینه اش خیره در چشم های شاهزاده بود
جونکوک: دلم برات تنگ شده بود
آلیس با پرو انه گفت
آلیس: معلومه که دلت برایم تنگ میشود
جونکوک: پرو نشو دیگه
آلیس در فکر فروع رفت و گفت
آلیس: شاهزاده جونکوک
شاهزاده نگران گفت
جونکوک: بله چی شده ؟
آلیس: زخم های رو بدنم را دیده اید ؟
جونکوک: آره
آلیس: کنجکاو نشدید که این زخم ها چجوری ایجاد شدن
شاهزاده از رو آلیس بلند شد و آلیس هم بلند شد و شاهزاده به تاج تخت تیکه داد
جونکوک: نه کنجکاو نیستم
آلیس: چرا
جونکوک: چون میدونم ....
آلیس شوکه به شاهزاده نزدیک شد و کنار اش نشست
آلیس:. .... شاهزاده جونکوک شما از کجا میدونید
جونکوک : پادشاه تعریف کرد
شاهزاده دست اش رو دوره شانه آلیس چرخاند و آلیس رو به خودش نزدیک کرد آلیس سر اش را رو س*ینه شاهزاده گذاشت
جونکوک غمگین گفت
جونکوک: قبل از اینکه ترو ملاقات کنم همچی را بهم تعریف کرد اینکه دختر آن ها نیستی و چه بلاهای سرت آمد جتی چندین سال قبل من ترو تو خواب هایم میدیم و همیه درد ها را که کشیده بود من در خواب دیدم چه نیش عقرب چه سرمایی که روت کذشت چه زنجیر گرم همچی .
آلیس اشک هایش جاری شدن و بدونه صدا گریه ها درد ناک فقد اشک هایش جاری شدن
جونکوک: یادت نره آلیس تو من را داری اون وقت هیچ کس را نداشتی الان پدر و مادرت و من را داری پس نگران نباش به گذشته خودت فکر نکن باشه
ب*وسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت و اون را در اغوش اش گرفت
آلیس: همش با خودم میگفتم که چرا شاهزاده نمیگه این زخما برایه چی هست
آلیس یاد چیزی افتاد زود از آغوش شاهزاده بیرون رو و با ترس گفت
آلیس: ش....... شاهزاده
شاهزاده ترسید و نگران گفت
جونکوک: چی شده نگرانم کردی
آلیس: ل...لیدیا.. لیدیا میدونه
@h41766101
۳.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.