بولگاری و خون
part3
یئون سوک پنج تا از کتاب ها را که به نظرش بیشتر به درد می خوردند امانت گرفت و با اتوبوس برگشت خانه؛ توی اتوبوس ایده های مختلفی را که به ذهنش می رسید در تبلتش یادداشت می کرد ، آنقدر غرق داستان شده بود که متوجه نشد از ایستگاه مورد نظر عبور کرده اند و مجبور شد با ان همه کتاب یک ایستگاه کامل را برگردد. همین که وارد حیاط شد بوی محشر غذاها مشامش را پر کرد. مادربزرگ داشت به خاطرش رولت تخم مرغ را به برنامه ی شام اضافه می کرد . خانه ی شان با اینکه مادربزرگ درآمد ماهانه ی چندانی نداشت، خانه ی قشنگی بود و حتی میشد گفت که برای دو نفر تاحدی مجلل به حساب می آمد؛ هر چند در مقایسه با خانه ی پدری اش چیزی جز یک خانه ی محقر نبود. خانه سه اتاق خواب داشت. دو تا در طبقه ی بالا که یکی اتاق سوک بود و دیگری عملا بلا استفاده. یک اتاق در طبقه ی پایین که مادربزرگ چون بالا و پایین رفتن از پله ها برایش سخت بود آنجا می خوابید. اتاق سمت راستی طبقه ی بالا متعلق به سوک بود و اتاق سمت چپی را تمیز نگه میداشتند تا اگر خاله سویون و شوهر و بچه های پر سر و صدایش برای مهمانی آمدند مجبور نشوند توی حیاط بخوابند. طبقه ی پایین هم شامل یک پذیرایی و اشپزخانه می شد با کابینت های سبز رنگ و چند مبل به رنگ زرد با کوسن های قرمز که همه سلیقه ی عجیب مادربزرگ بود و فقط گذاشته بود سوک پرده های آبی روشن که توی پذیرایی اویزان کرده بودند را انتخاب کند و میز ناهارخوری چوبی شان را که از جنس راش بود؛ با اینکه خودش هم از سلیقه ی سوک خوشش می امد ولی فقط زیر لب گفت: اوم... بد نشد
و همین جمله سوک را از خوشحالی به آسمان برد.
سوک همین که رسید یک راست به سمت آشپزخانه رفت و کیف و ساکی که کفش پاشنه بلند را داخلش گذاشته بود همانجا روی زمین رها کرد.
- نمی خوای اول لباساتو عوض کنی؟
سوک به یکی از رولت ها ناخنک زد و همان طور که داغ داغ میجوید و می سوخت گفت: خیلی گرسنمه
- رفتی دیدن اون مرتیکه؟
- کارگردان کیم رو میگی؟
- آره
- اره رفتم
- تا این موقع شب پیش اون بودی؟
- نه رفتم کتاب خونه تا برای شروع کار چند تا کتاب بگیرم ، گفت طرح فیلم نامه م رو می خره
- چقدر؟
- درمورد قیمتش هنوز حرف نزدیم
- پس در مورد چی حرف زدین؟
- در مورد اینکه فقط طرح رو ازم می خرن یا تمام فیلم نامه رو
- این روزا اگه در مورد پول حرف نزنی فکر می کنن می تونن سرت کلاه بذارن ، باید حتما سر قیمت توافق می کردی
- اینجوری نیست مادربزرگ، سر قیمت بعد از اینکه طرح رو نوشتم حرف می زنم
- بیا اینا رو بخور و بعد هم برو بالا لباساتو عوض کن
سوک غذا ها را با ولع می بلعید و به مادربزرگ درباره ی کارش چیزهایی را توضیح می داد که او به هیچ وجه نمی فهمید.
-
یئون سوک پنج تا از کتاب ها را که به نظرش بیشتر به درد می خوردند امانت گرفت و با اتوبوس برگشت خانه؛ توی اتوبوس ایده های مختلفی را که به ذهنش می رسید در تبلتش یادداشت می کرد ، آنقدر غرق داستان شده بود که متوجه نشد از ایستگاه مورد نظر عبور کرده اند و مجبور شد با ان همه کتاب یک ایستگاه کامل را برگردد. همین که وارد حیاط شد بوی محشر غذاها مشامش را پر کرد. مادربزرگ داشت به خاطرش رولت تخم مرغ را به برنامه ی شام اضافه می کرد . خانه ی شان با اینکه مادربزرگ درآمد ماهانه ی چندانی نداشت، خانه ی قشنگی بود و حتی میشد گفت که برای دو نفر تاحدی مجلل به حساب می آمد؛ هر چند در مقایسه با خانه ی پدری اش چیزی جز یک خانه ی محقر نبود. خانه سه اتاق خواب داشت. دو تا در طبقه ی بالا که یکی اتاق سوک بود و دیگری عملا بلا استفاده. یک اتاق در طبقه ی پایین که مادربزرگ چون بالا و پایین رفتن از پله ها برایش سخت بود آنجا می خوابید. اتاق سمت راستی طبقه ی بالا متعلق به سوک بود و اتاق سمت چپی را تمیز نگه میداشتند تا اگر خاله سویون و شوهر و بچه های پر سر و صدایش برای مهمانی آمدند مجبور نشوند توی حیاط بخوابند. طبقه ی پایین هم شامل یک پذیرایی و اشپزخانه می شد با کابینت های سبز رنگ و چند مبل به رنگ زرد با کوسن های قرمز که همه سلیقه ی عجیب مادربزرگ بود و فقط گذاشته بود سوک پرده های آبی روشن که توی پذیرایی اویزان کرده بودند را انتخاب کند و میز ناهارخوری چوبی شان را که از جنس راش بود؛ با اینکه خودش هم از سلیقه ی سوک خوشش می امد ولی فقط زیر لب گفت: اوم... بد نشد
و همین جمله سوک را از خوشحالی به آسمان برد.
سوک همین که رسید یک راست به سمت آشپزخانه رفت و کیف و ساکی که کفش پاشنه بلند را داخلش گذاشته بود همانجا روی زمین رها کرد.
- نمی خوای اول لباساتو عوض کنی؟
سوک به یکی از رولت ها ناخنک زد و همان طور که داغ داغ میجوید و می سوخت گفت: خیلی گرسنمه
- رفتی دیدن اون مرتیکه؟
- کارگردان کیم رو میگی؟
- آره
- اره رفتم
- تا این موقع شب پیش اون بودی؟
- نه رفتم کتاب خونه تا برای شروع کار چند تا کتاب بگیرم ، گفت طرح فیلم نامه م رو می خره
- چقدر؟
- درمورد قیمتش هنوز حرف نزدیم
- پس در مورد چی حرف زدین؟
- در مورد اینکه فقط طرح رو ازم می خرن یا تمام فیلم نامه رو
- این روزا اگه در مورد پول حرف نزنی فکر می کنن می تونن سرت کلاه بذارن ، باید حتما سر قیمت توافق می کردی
- اینجوری نیست مادربزرگ، سر قیمت بعد از اینکه طرح رو نوشتم حرف می زنم
- بیا اینا رو بخور و بعد هم برو بالا لباساتو عوض کن
سوک غذا ها را با ولع می بلعید و به مادربزرگ درباره ی کارش چیزهایی را توضیح می داد که او به هیچ وجه نمی فهمید.
-
۳.۸k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.