do you know m.r?/part:4
do you know m.r?/part:4
ات ویو:قلبم تند تند میزد کسی به زیبایی اون ندیدم..لبخند خیلی قشنگی داشت...قلبم واقعا داشت منفجر میشد...داشتم سمت صندلیم میرفتم که جیمین دستمو گرفت
جیمین:ات خوبی؟
ات:آره(آروم)
جیمین:صدای قلبت تا اینجا میادا(میخنده)
ات:چ...چی؟نه بابا(میخنده)
جیمین:باشه باشه تو راست میگی(میخنده)
ات:چیزی شده تو اومدی اینجا؟
جیمین:نه چیز خاصی نشده میخواستم با جین صحبت کنم
ات:آهااا...بفرمایید قربان(سمت در اتاق جین)
جیمین:خوشم نمیاد رسمی صحبت کنی...از حالا ما یه دوستیم(لبخند میزنه و توی اتاق جین میره)
ات ویو:
کسیو تاحالا ندیده بودم که انقدر مهربون باشه...همه ی پسرا به قصدای مزخرف به من نزدیک میشدن ولی وقتی جیمین شی رو دیدم متوجه شدم همه ی پسرا اینطوری نیستن و پسرای خوب و مهربون هم توی این دنیا هستن...سمت صندلیم رفتم و کارای شرکت رو انجام دادم و برنامه ریزی ها رو برای روزهای بعد آماده میکردم که زمان از دستم در رفت و جیمین از اتاق اومد بیرون و منم استرس گرفتم و فورا به ساعتم نگاهی انداختم و فهمیدم که فقط ۵ دقیقه دیگه مونده که بخوام قرصهای مدیر رو ببرم...استرس گرفتم و اصلا حواسم به جیمین نبود و سمت کافه تریا دویدم و یه لیوان آب خنک گرفتم و لبه های لیوان رو یخ های ریز آبی ریختم و یه گل آبی کوچیک به لبه ی لیوان زدم و فورا به سمت کشوی کنار صندلیم رفتم و قرص هارو برداشتم و روشون بازم برچسب قلبی چسبوندم و تصمیم گرفتم از این به بعد همیشه برچسب قلبی هامو برای اون صرف کنم...البته هیچوقت دلم نمیخواست برای هیچ مردی توی این دنیا برچسب های قشنگم رو صرف کنم ولی اون فرق داره برام...خب نمیدونم چه فرقی داره ولی اهمیتی هم نداره برام...سمت اتاق رفتم و دقیقا همون لحظه ای که باید میرسیدم...قرص هاش رو بهش تحویل دادم که دستمو آروم گرفت
جین:بهم قول بده همیشه از این متنای قشنگ برام بنویسی(بغض)
ات:آآآ....باشه...قول میدم همیشه اینکارو انجام میدم...ولی...چرا گریه میکنی؟
جین:احساسی شدممم(میخنده)
ات:خیلی بامزه شدی(میخنده)
جین:میتونی بری...
ات:ممنون قربان(احترام میزاره و سمت در میره)
جین:هیچوقت دیگه منو قربان صدا نزن(لبخند)
ات:با...شه(اول تعجب میکنه ولی بعدش لبخند میزنه)
ات ویو:واااای خدا چطور میتونه انقدررر مهربون و خوشگل باشه؟...قلبم خیلی تند میزد و درد گرفته بود جوری که با دستم به قلبم ضربه زدم...گونه هام سرخ شده بود...حال عجیبی بود واقعا...اصلا متوجه ی جیمین نشده بودم
جیمین:میخواستم صدات کنم که رفتی
ات:آهااا...ببخشید واقعا...ترسیدم که یوقت داروهای جین دیر نشه
ات ویو:قلبم تند تند میزد کسی به زیبایی اون ندیدم..لبخند خیلی قشنگی داشت...قلبم واقعا داشت منفجر میشد...داشتم سمت صندلیم میرفتم که جیمین دستمو گرفت
جیمین:ات خوبی؟
ات:آره(آروم)
جیمین:صدای قلبت تا اینجا میادا(میخنده)
ات:چ...چی؟نه بابا(میخنده)
جیمین:باشه باشه تو راست میگی(میخنده)
ات:چیزی شده تو اومدی اینجا؟
جیمین:نه چیز خاصی نشده میخواستم با جین صحبت کنم
ات:آهااا...بفرمایید قربان(سمت در اتاق جین)
جیمین:خوشم نمیاد رسمی صحبت کنی...از حالا ما یه دوستیم(لبخند میزنه و توی اتاق جین میره)
ات ویو:
کسیو تاحالا ندیده بودم که انقدر مهربون باشه...همه ی پسرا به قصدای مزخرف به من نزدیک میشدن ولی وقتی جیمین شی رو دیدم متوجه شدم همه ی پسرا اینطوری نیستن و پسرای خوب و مهربون هم توی این دنیا هستن...سمت صندلیم رفتم و کارای شرکت رو انجام دادم و برنامه ریزی ها رو برای روزهای بعد آماده میکردم که زمان از دستم در رفت و جیمین از اتاق اومد بیرون و منم استرس گرفتم و فورا به ساعتم نگاهی انداختم و فهمیدم که فقط ۵ دقیقه دیگه مونده که بخوام قرصهای مدیر رو ببرم...استرس گرفتم و اصلا حواسم به جیمین نبود و سمت کافه تریا دویدم و یه لیوان آب خنک گرفتم و لبه های لیوان رو یخ های ریز آبی ریختم و یه گل آبی کوچیک به لبه ی لیوان زدم و فورا به سمت کشوی کنار صندلیم رفتم و قرص هارو برداشتم و روشون بازم برچسب قلبی چسبوندم و تصمیم گرفتم از این به بعد همیشه برچسب قلبی هامو برای اون صرف کنم...البته هیچوقت دلم نمیخواست برای هیچ مردی توی این دنیا برچسب های قشنگم رو صرف کنم ولی اون فرق داره برام...خب نمیدونم چه فرقی داره ولی اهمیتی هم نداره برام...سمت اتاق رفتم و دقیقا همون لحظه ای که باید میرسیدم...قرص هاش رو بهش تحویل دادم که دستمو آروم گرفت
جین:بهم قول بده همیشه از این متنای قشنگ برام بنویسی(بغض)
ات:آآآ....باشه...قول میدم همیشه اینکارو انجام میدم...ولی...چرا گریه میکنی؟
جین:احساسی شدممم(میخنده)
ات:خیلی بامزه شدی(میخنده)
جین:میتونی بری...
ات:ممنون قربان(احترام میزاره و سمت در میره)
جین:هیچوقت دیگه منو قربان صدا نزن(لبخند)
ات:با...شه(اول تعجب میکنه ولی بعدش لبخند میزنه)
ات ویو:واااای خدا چطور میتونه انقدررر مهربون و خوشگل باشه؟...قلبم خیلی تند میزد و درد گرفته بود جوری که با دستم به قلبم ضربه زدم...گونه هام سرخ شده بود...حال عجیبی بود واقعا...اصلا متوجه ی جیمین نشده بودم
جیمین:میخواستم صدات کنم که رفتی
ات:آهااا...ببخشید واقعا...ترسیدم که یوقت داروهای جین دیر نشه
۱.۱k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.