پارت ۲۹
زیر نگاهای متعجب استاد ها درو محکم بست و راهی خوابگاه شد.
کلافه بود. احساس میکرد نادیده گرفته شده. قدم های محکمی برمیداشت که از حرصش کم بشه ولی کارساز نبود. حین راه به زره سر ادوارد برخورد کرد . زره از زیر کلاه خود بهش نیشخند زد و گفت: ای جنگجویان با وفا..بشتابید و این دیوانه را به دار بیاویزید این گرگینه دیده ی شیاد را.
ایان لگد محکمی با حرص به سر ادوارد زد و گفت: خفه شو !
و رد شد و رفت. به در خوابگاه رسید و درو باز کرد و بی توجه به بقیه چراغ رو روشن کرد.
در عین تعجبش با نگاه های خیره ی بقیه روبرو شد.
جیمی با پرخاشگری گفت: چرا نیومدی بهمون بگی؟
ایان پوزخندی زد و زخم صورتشو پاک کرد و گفت: مگه مهمه؟ شما هم فک میکنید من دروغ میگم.
جیمی عصبی بلند شد و گفت: حرف مفت نزن..
لعو جلوشو گرفت و گفت: جیمی یه لحظه آروم باش!..
و جیمی رو سر جاش نشوند.
سایمون گفت: نوا اومد بهمون گفت ..خیلی ترسیده بود..گفت که وقتی اونو تو تنها بودین تو یه چیزی دیدی...ایان اون چی بود؟
ایان نگاه تیزی کرد و با حالت سردی گفت: یه گرگینه!
لعو گفت: اما ایان این منطقی نیست .. گرگینه ها منقرض شدن.
- میدونم شما هم باور نمیکنید.
سایمون گفت: یه لحظه وایسید .. خب این هم منطقی نیست که خودش صورتشو چنگ بزنه و تو بارون بدوعه؟ نه!..حتی اگر باور نکنید یه گرگینه تو مدرسه بوده من باور میکنم.
لعو گفت: سایمو.....
سایمون انگشتشو به معنای ساکت بالا آورد و گفت: لعو برای تو منقطیه؟ حتی نوا هم گفت یه چیزی اونجا بوده..
لعو چیزی نگفت که یه دفعه جیمی گفت: چه دروغ چه واقعیت باید به ما میگفتی چرا ازمون مخفی کردی تنهایی رفتی دنبالش؟ اگر اتفاقی برات میوفتاد چی؟
ایان کلافه گفت: جیمی ولم کن بابابزرگ بازی درنیار الان اصلا حوصله بحث باهاتو ندارم..
سایمون گفت: راست میگه اصلا سر و وضعش خوب نیست حتما تب هم داره بزارید لباساشو عوض کنه و بخوابه فردا حرف میزنیم.
لعو گفت: باشه..
ولی جیمی ساکت موند و با ناراحتی رو تخت نشست...
کلافه بود. احساس میکرد نادیده گرفته شده. قدم های محکمی برمیداشت که از حرصش کم بشه ولی کارساز نبود. حین راه به زره سر ادوارد برخورد کرد . زره از زیر کلاه خود بهش نیشخند زد و گفت: ای جنگجویان با وفا..بشتابید و این دیوانه را به دار بیاویزید این گرگینه دیده ی شیاد را.
ایان لگد محکمی با حرص به سر ادوارد زد و گفت: خفه شو !
و رد شد و رفت. به در خوابگاه رسید و درو باز کرد و بی توجه به بقیه چراغ رو روشن کرد.
در عین تعجبش با نگاه های خیره ی بقیه روبرو شد.
جیمی با پرخاشگری گفت: چرا نیومدی بهمون بگی؟
ایان پوزخندی زد و زخم صورتشو پاک کرد و گفت: مگه مهمه؟ شما هم فک میکنید من دروغ میگم.
جیمی عصبی بلند شد و گفت: حرف مفت نزن..
لعو جلوشو گرفت و گفت: جیمی یه لحظه آروم باش!..
و جیمی رو سر جاش نشوند.
سایمون گفت: نوا اومد بهمون گفت ..خیلی ترسیده بود..گفت که وقتی اونو تو تنها بودین تو یه چیزی دیدی...ایان اون چی بود؟
ایان نگاه تیزی کرد و با حالت سردی گفت: یه گرگینه!
لعو گفت: اما ایان این منطقی نیست .. گرگینه ها منقرض شدن.
- میدونم شما هم باور نمیکنید.
سایمون گفت: یه لحظه وایسید .. خب این هم منطقی نیست که خودش صورتشو چنگ بزنه و تو بارون بدوعه؟ نه!..حتی اگر باور نکنید یه گرگینه تو مدرسه بوده من باور میکنم.
لعو گفت: سایمو.....
سایمون انگشتشو به معنای ساکت بالا آورد و گفت: لعو برای تو منقطیه؟ حتی نوا هم گفت یه چیزی اونجا بوده..
لعو چیزی نگفت که یه دفعه جیمی گفت: چه دروغ چه واقعیت باید به ما میگفتی چرا ازمون مخفی کردی تنهایی رفتی دنبالش؟ اگر اتفاقی برات میوفتاد چی؟
ایان کلافه گفت: جیمی ولم کن بابابزرگ بازی درنیار الان اصلا حوصله بحث باهاتو ندارم..
سایمون گفت: راست میگه اصلا سر و وضعش خوب نیست حتما تب هم داره بزارید لباساشو عوض کنه و بخوابه فردا حرف میزنیم.
لعو گفت: باشه..
ولی جیمی ساکت موند و با ناراحتی رو تخت نشست...
۵.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.