چند پارتی درخواستی هیونلیکس
روز ازدواج بود...
ازدواجی که برای منفعت زن و مرد ریشه گرفته بود...
مادر پسرک مو بلوند با پدر پسر مو مشکی...
سرنوشت عجیبی بود...
دو پسر که حتی نمی دانستند دیگری در این دنیای بی رحم در حال نفس کشیدن است،حال برادر یکدیگر بودند...
نه زن مرد را دوست داشت و نه مرد زن را...
هر کدام هدفی داشتند...
پس از اتمام مرد و زن لبخند از روی لب زن از بین رفت و دست دور کمر زن کنار رفت...
زن گفت«اقای هوانگ شما که فکر نمی کنید من با شما توی یه اتاق بخابم؟»
مرد با لحن سرد همیشگی اش لب زد«در مورد این فکرامون یکیه،یه اتاق جداگونه براتون تدارک دیده شده..»
زن با لبخند تشکری کرد و رفت...
حال،دو پسر باقی مانده بودند که مانند اهن رباهای همنام یکدیگر را دفع میکردند...
پسر موبلوند،لیوان بلوری ای را از مایع بی رنگی پر کرد و به لب رساند و نوشید...
پسر بزرگتر که دید پسر کوچکتر در اشپزخانه است از انجا دور شد...
پسر کوچکتر به سمت اتاق پسر بزرگتر رفت و با دستان کوچک و پفکی اش در سفید رنگ اتاق را زد و با لحن ارامی گفت«میتونم بیام داخل؟»
پسر بزرگتر گفت«بیا»
در اتاق را باز کرد و با بالا تنه سفید پسر بزرگتر روبه رو شد و با دستپاچگی گفت«ت...تو همیشه مثل ادم و حوا لخت میگردی؟»
پسر بزرگتر گفت«ببخشید که اتاق منه حالا چی میخاستی اقای...»
و جمله اخرش را با تمسخر گفت«اقای لی..نه ببخشید هوانگ»
پسر کوچکتر از مسخره شدنش اذیت شد...
او در حال مسخره کردن فامیلی پدرش بود...
سرش را پایین انداخت و ارام لب زد«لطفا فامیل پدرمو مسخره نکن»
پسر بزرگتر گفت«اونوقت چرا؟»
پسر کوچکتر که از دلتنگی پدرش بغض کرده بود گفت«تو داری پدر منو که مرده مسخره میکنی چطور میتونی؟»
پسر بزرگتر بلند شد و جلو امد و چانه پسر کوچکتر را بالا گرفت و گفت«هه من میتونم هر چیزی رو که بخام مسخره کنم برام مهم نیس مرده باشه یا زنده،مهم باشه یا عادی،پولدار باشه یا بدب..»
حرف پسر با چشمان خیس و هق هق کردن های پسر کوچکتر نصفه ماند پسر کوچکتر هق هق کنان گفت...
لایک⁸(به خاطر هشت تن معصومممم اسکیز😂😐)
کامنت⁴
خب خب بعد مدت هااااا اومدم یه چن پارتی درخاستی گذاشتمممم اها راستی پرنسسا لطفا اگه درخاست میدین از بی تی اس نباشه فقط از اسکیز
نظری،انتقادی،فوشی چیزی داشتین تو کامنتا در خدمتم خخخ
ازدواجی که برای منفعت زن و مرد ریشه گرفته بود...
مادر پسرک مو بلوند با پدر پسر مو مشکی...
سرنوشت عجیبی بود...
دو پسر که حتی نمی دانستند دیگری در این دنیای بی رحم در حال نفس کشیدن است،حال برادر یکدیگر بودند...
نه زن مرد را دوست داشت و نه مرد زن را...
هر کدام هدفی داشتند...
پس از اتمام مرد و زن لبخند از روی لب زن از بین رفت و دست دور کمر زن کنار رفت...
زن گفت«اقای هوانگ شما که فکر نمی کنید من با شما توی یه اتاق بخابم؟»
مرد با لحن سرد همیشگی اش لب زد«در مورد این فکرامون یکیه،یه اتاق جداگونه براتون تدارک دیده شده..»
زن با لبخند تشکری کرد و رفت...
حال،دو پسر باقی مانده بودند که مانند اهن رباهای همنام یکدیگر را دفع میکردند...
پسر موبلوند،لیوان بلوری ای را از مایع بی رنگی پر کرد و به لب رساند و نوشید...
پسر بزرگتر که دید پسر کوچکتر در اشپزخانه است از انجا دور شد...
پسر کوچکتر به سمت اتاق پسر بزرگتر رفت و با دستان کوچک و پفکی اش در سفید رنگ اتاق را زد و با لحن ارامی گفت«میتونم بیام داخل؟»
پسر بزرگتر گفت«بیا»
در اتاق را باز کرد و با بالا تنه سفید پسر بزرگتر روبه رو شد و با دستپاچگی گفت«ت...تو همیشه مثل ادم و حوا لخت میگردی؟»
پسر بزرگتر گفت«ببخشید که اتاق منه حالا چی میخاستی اقای...»
و جمله اخرش را با تمسخر گفت«اقای لی..نه ببخشید هوانگ»
پسر کوچکتر از مسخره شدنش اذیت شد...
او در حال مسخره کردن فامیلی پدرش بود...
سرش را پایین انداخت و ارام لب زد«لطفا فامیل پدرمو مسخره نکن»
پسر بزرگتر گفت«اونوقت چرا؟»
پسر کوچکتر که از دلتنگی پدرش بغض کرده بود گفت«تو داری پدر منو که مرده مسخره میکنی چطور میتونی؟»
پسر بزرگتر بلند شد و جلو امد و چانه پسر کوچکتر را بالا گرفت و گفت«هه من میتونم هر چیزی رو که بخام مسخره کنم برام مهم نیس مرده باشه یا زنده،مهم باشه یا عادی،پولدار باشه یا بدب..»
حرف پسر با چشمان خیس و هق هق کردن های پسر کوچکتر نصفه ماند پسر کوچکتر هق هق کنان گفت...
لایک⁸(به خاطر هشت تن معصومممم اسکیز😂😐)
کامنت⁴
خب خب بعد مدت هااااا اومدم یه چن پارتی درخاستی گذاشتمممم اها راستی پرنسسا لطفا اگه درخاست میدین از بی تی اس نباشه فقط از اسکیز
نظری،انتقادی،فوشی چیزی داشتین تو کامنتا در خدمتم خخخ
۶.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.