(افروتیته من)
پارت: ۲۱ (پارت آخر)
ویو یونجو:
همه پری دریایی ها با دیدن من شروع کردن به کوبیدن روی شیشه و درخواست کمک میکردن، بین محفظه ها دنبال جونگکوک میگشتم و بالاخره پیداش کردم، سعی کردم شیشه رو بشکنم اما محکم از اونی بود که بشکنه، به صورت اتفاقی چشمم خورد به دیوار ته آزمایشگاه، رفتم سمت دیوار متوجه شدم وجود آب باعث شده کاشی ها ترک بخورن و نم بگیرن
شروع کردم به کندن کاشی ها، پستچی رو که نمیدونم اسمش چی بود هم اومد کمکم، بعد از ۴ دقیقه کندن، از یه قسمت آب پاشید بیرون، رفتم و تمام محفظه ها رو انداختم روی زمین و درشون رو شکستم ناگهان آب با فشار ریخت داخل و همه جا رو آب گرفت، سعی کردم تا جایی که میتونم به سقف شنا کنم تا بتونم اکسیژن داشته باشم اما آب خیلی سریع بالا اومد و نتونستم درست تنفس بگیرم...
ویو جونگکوک:
دیدم یونجو تو آب شناور موند، سریع رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و با تمام سرعتم شنا کردم به بیرون از آزمایشگاه، تا اینکه بالاخره به سطح آب رسیدم و سریع یونجو رو گذاشتم روی خشکی، اولین بارم بود و نمیدونستم چیکار کنم، پدرم اومد کنارم:
-اگر همینجوری نگاهش کنی میمیره
شروع کرد به فشار دادن قفسه سینه اش:
- بیا تنفس دهان به دهان بهش بده
- چی؟
- یعنی از دهنت بهش تنفس بده زود باش
اومدم جلو و لبام رو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به دادن تنفس مصنوعی
بعد از یک دقیقه متوجه شدم که یونجو تکون خورد، رفتم کنار و آب از دهنش پاشید بیرون و نشست:
-تو زنده ای.... آرهههه تو زنده ای
پریدم بغلش و شروع کردم به بوسیدن لباش
اصلا حواسم نبود که بابام کنارمه و فقط میبوسیدمش، که بابام دو تا سرفه کرد، از یونجو فاصله گرفتم و نشستم، بابام بعد از سه دقیقه خیره نگاه کردن گفت:
-راحت باش
بعد هم رفت تو آب، به یونجو نگاه کردم:
-میدونی فکر کنم به یجایی نیاز داریم برای اینکه دوباره یه خونه جدید بسازیم
- باشه، اما فکر کنم کوچیک باشه...
ویو راوی:
یک ماه بعد...
خونه جدید پری دریایی ها ساخته شد و توی اخبار اعلام شد که رئیس جونگ و تمامی کسایی که تو آزمایشگاه کار میکردن بازداشت شدن، و از این به بعد پری دریایی ها هم حق و حقوقی دارن و نباید اونها رو بترسونن یا ازشون سو استفاده کرد
توی این یکماه همه پری دریایی ها به سختی تو استخر کوچولوی خونه یونجو مونده بودن و الان دیگه داشتن بر میگشتن به دریا
ویو یونجو:
با همه خدافظی کردم و نوبت رسید به جونگکوک.
رفتم جلوش و ایستادم:
-خب فکر کنم باید دیگه بری
- آره، اما وقتی به سن قانونی رسیدم برمیگردم
- خب... پس خدافظ
- باشه، اما قبل از رفتن...
اومد جلو و من رو بوسید:
- خدافظ
پرید تو آب و رفت و من رو باز تنها گذاشت...
ویو یونجو:
همه پری دریایی ها با دیدن من شروع کردن به کوبیدن روی شیشه و درخواست کمک میکردن، بین محفظه ها دنبال جونگکوک میگشتم و بالاخره پیداش کردم، سعی کردم شیشه رو بشکنم اما محکم از اونی بود که بشکنه، به صورت اتفاقی چشمم خورد به دیوار ته آزمایشگاه، رفتم سمت دیوار متوجه شدم وجود آب باعث شده کاشی ها ترک بخورن و نم بگیرن
شروع کردم به کندن کاشی ها، پستچی رو که نمیدونم اسمش چی بود هم اومد کمکم، بعد از ۴ دقیقه کندن، از یه قسمت آب پاشید بیرون، رفتم و تمام محفظه ها رو انداختم روی زمین و درشون رو شکستم ناگهان آب با فشار ریخت داخل و همه جا رو آب گرفت، سعی کردم تا جایی که میتونم به سقف شنا کنم تا بتونم اکسیژن داشته باشم اما آب خیلی سریع بالا اومد و نتونستم درست تنفس بگیرم...
ویو جونگکوک:
دیدم یونجو تو آب شناور موند، سریع رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و با تمام سرعتم شنا کردم به بیرون از آزمایشگاه، تا اینکه بالاخره به سطح آب رسیدم و سریع یونجو رو گذاشتم روی خشکی، اولین بارم بود و نمیدونستم چیکار کنم، پدرم اومد کنارم:
-اگر همینجوری نگاهش کنی میمیره
شروع کرد به فشار دادن قفسه سینه اش:
- بیا تنفس دهان به دهان بهش بده
- چی؟
- یعنی از دهنت بهش تنفس بده زود باش
اومدم جلو و لبام رو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به دادن تنفس مصنوعی
بعد از یک دقیقه متوجه شدم که یونجو تکون خورد، رفتم کنار و آب از دهنش پاشید بیرون و نشست:
-تو زنده ای.... آرهههه تو زنده ای
پریدم بغلش و شروع کردم به بوسیدن لباش
اصلا حواسم نبود که بابام کنارمه و فقط میبوسیدمش، که بابام دو تا سرفه کرد، از یونجو فاصله گرفتم و نشستم، بابام بعد از سه دقیقه خیره نگاه کردن گفت:
-راحت باش
بعد هم رفت تو آب، به یونجو نگاه کردم:
-میدونی فکر کنم به یجایی نیاز داریم برای اینکه دوباره یه خونه جدید بسازیم
- باشه، اما فکر کنم کوچیک باشه...
ویو راوی:
یک ماه بعد...
خونه جدید پری دریایی ها ساخته شد و توی اخبار اعلام شد که رئیس جونگ و تمامی کسایی که تو آزمایشگاه کار میکردن بازداشت شدن، و از این به بعد پری دریایی ها هم حق و حقوقی دارن و نباید اونها رو بترسونن یا ازشون سو استفاده کرد
توی این یکماه همه پری دریایی ها به سختی تو استخر کوچولوی خونه یونجو مونده بودن و الان دیگه داشتن بر میگشتن به دریا
ویو یونجو:
با همه خدافظی کردم و نوبت رسید به جونگکوک.
رفتم جلوش و ایستادم:
-خب فکر کنم باید دیگه بری
- آره، اما وقتی به سن قانونی رسیدم برمیگردم
- خب... پس خدافظ
- باشه، اما قبل از رفتن...
اومد جلو و من رو بوسید:
- خدافظ
پرید تو آب و رفت و من رو باز تنها گذاشت...
۲.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.