عشقی که بهم دادی
"part 16"
=آها که اینطور...میخوای اسم منو بدونی؟...من جئون جونگکوک هستم...پزشک و جراح قلب این بیمارستان
^بله خیلی خوشبختم
=خب توهم اسمتو بگو
وقتی اینو گفتم نگاهش کردم...دختر بانمکی بود ولی خیلی از سوالم جا خورد مث اینکه
^خ...خب من پارک سو یونگ هستم
=چ اسم قشنگی!...سو یونگ....خب تموم شد...باید به پات استراحت بدی بهش فشار نیاری بهتره
^خیلی ممنون دکتر
لبخند زدم و دستکشامو انداختم بیرون و رفتم با اون پرستار صحبت کنم...چون رفتارش اصلا درست نبود
*از زبان سو یونگ
وای خدا چقدر جذاب بود
من عاشقش شدم
خیلی دوست دارم باهاش باشم
الان میرم شمارشو میگیرم
دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
از تخت اومدم پایین ولی خیلی پام درد میکرد
چهره م تو هم رفته بود
ولی خودمو خندون نشون میدادم
رفتم سمت در خروجی
دیدم که داره میره طرف بخش
خودمو لنگون لنگون بهش رسوندم
^دکتر!
سرشو برگردوند و با حالت نگران نگام کرد و گفت
=مگه نگفتم حواست به پات باشه..
^دکتر من خیلی ازتون ممنونم...
=خواهش میکنم
نذاشت جمله مو تموم کنم و با یه لبخند بهم رفت
اگه دوباره برم سمتش فکرای بدی میکنه
ولی من عاشقش شدمممممم
یهو تابلوی جذب داوطلب برای کمک به بیمارستان به چشمم خورد
خودشه!
*پنجشنبه صبح...ساعت ۵
*از زبان ا.ت
از خواب بیدار شدم و دیدم دوباره از بس دیشب کار کردم همونجا روی کاناپه خوابم برده
دست روی صورتم کشیدم و خمیازه کشیدم
رفتم که یه دوش بگیرم
بعد دوش اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه که برم صبحانه بخورم که دیدم در خونه م باز شد
=ا.ت...کجایی؟!
+اینجام...صبح بخیر...مگه قرار نشد قبل اومدن زنگ بزنی
=ا.ت ولش کن...بیا که برات جاجانگمیون درست کردم...بزن به بدن که سر حال بری
جونگکوک آشپزیش خوب بود و سعی میکر پیشرفت که برخلاف من که نه علاقه ای به آشپزی دارم نه استعدادی
+جونگکوکا...فک کنم اگه تو نبودی من از گشنگی میمردم
=(خنده)...خب حالا شیرین زبونی نکن...بیا اینو بخور که تا آخر روز انرژی داشته باشی
نشستم سر میز که جونگکوک شروع کرد به چیدن میز و منم هی خمیازه میکشیدم
=مث اینکه ا.ت ما دیشب خوب نخوابیده
+انقدر سرم دیشب شلوغ بود که اصن یادم نمیاد دیشب کی خوابیدم...حتما دیر وقت خوابیدم
=اینجوری از پا در میای ها
+ای بیخیال...تو چی؟...دیشب شیفت بودی؟
=آره...چهار صبح برگشتم
+پس توهم نخوابیدی...ولی خسته بنظر نمیای
=آره خسته نیستم...رسیدم خونه یه دوش گرفتم و گفتم برات غذا بپزم که بخوری
+میدونستی تو هیلی مهربونی؟
=آدم واسه بهترین دوستش هرکاری میکنه
+کاش منم استعدادی چیزی داشتم برات یه کاری میکردم
=همین که من کنار تو و جی هون باشم و شما رو شاد ببینم از هر چیزی برام لذت بخش تره...بخور تا یخ نکرده
جونگکوک خیلی دوست خوبی بود...از کنارش بودن انرژی خوبی میگیرم
=آها که اینطور...میخوای اسم منو بدونی؟...من جئون جونگکوک هستم...پزشک و جراح قلب این بیمارستان
^بله خیلی خوشبختم
=خب توهم اسمتو بگو
وقتی اینو گفتم نگاهش کردم...دختر بانمکی بود ولی خیلی از سوالم جا خورد مث اینکه
^خ...خب من پارک سو یونگ هستم
=چ اسم قشنگی!...سو یونگ....خب تموم شد...باید به پات استراحت بدی بهش فشار نیاری بهتره
^خیلی ممنون دکتر
لبخند زدم و دستکشامو انداختم بیرون و رفتم با اون پرستار صحبت کنم...چون رفتارش اصلا درست نبود
*از زبان سو یونگ
وای خدا چقدر جذاب بود
من عاشقش شدم
خیلی دوست دارم باهاش باشم
الان میرم شمارشو میگیرم
دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
از تخت اومدم پایین ولی خیلی پام درد میکرد
چهره م تو هم رفته بود
ولی خودمو خندون نشون میدادم
رفتم سمت در خروجی
دیدم که داره میره طرف بخش
خودمو لنگون لنگون بهش رسوندم
^دکتر!
سرشو برگردوند و با حالت نگران نگام کرد و گفت
=مگه نگفتم حواست به پات باشه..
^دکتر من خیلی ازتون ممنونم...
=خواهش میکنم
نذاشت جمله مو تموم کنم و با یه لبخند بهم رفت
اگه دوباره برم سمتش فکرای بدی میکنه
ولی من عاشقش شدمممممم
یهو تابلوی جذب داوطلب برای کمک به بیمارستان به چشمم خورد
خودشه!
*پنجشنبه صبح...ساعت ۵
*از زبان ا.ت
از خواب بیدار شدم و دیدم دوباره از بس دیشب کار کردم همونجا روی کاناپه خوابم برده
دست روی صورتم کشیدم و خمیازه کشیدم
رفتم که یه دوش بگیرم
بعد دوش اومدم بیرون و لباس پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه که برم صبحانه بخورم که دیدم در خونه م باز شد
=ا.ت...کجایی؟!
+اینجام...صبح بخیر...مگه قرار نشد قبل اومدن زنگ بزنی
=ا.ت ولش کن...بیا که برات جاجانگمیون درست کردم...بزن به بدن که سر حال بری
جونگکوک آشپزیش خوب بود و سعی میکر پیشرفت که برخلاف من که نه علاقه ای به آشپزی دارم نه استعدادی
+جونگکوکا...فک کنم اگه تو نبودی من از گشنگی میمردم
=(خنده)...خب حالا شیرین زبونی نکن...بیا اینو بخور که تا آخر روز انرژی داشته باشی
نشستم سر میز که جونگکوک شروع کرد به چیدن میز و منم هی خمیازه میکشیدم
=مث اینکه ا.ت ما دیشب خوب نخوابیده
+انقدر سرم دیشب شلوغ بود که اصن یادم نمیاد دیشب کی خوابیدم...حتما دیر وقت خوابیدم
=اینجوری از پا در میای ها
+ای بیخیال...تو چی؟...دیشب شیفت بودی؟
=آره...چهار صبح برگشتم
+پس توهم نخوابیدی...ولی خسته بنظر نمیای
=آره خسته نیستم...رسیدم خونه یه دوش گرفتم و گفتم برات غذا بپزم که بخوری
+میدونستی تو هیلی مهربونی؟
=آدم واسه بهترین دوستش هرکاری میکنه
+کاش منم استعدادی چیزی داشتم برات یه کاری میکردم
=همین که من کنار تو و جی هون باشم و شما رو شاد ببینم از هر چیزی برام لذت بخش تره...بخور تا یخ نکرده
جونگکوک خیلی دوست خوبی بود...از کنارش بودن انرژی خوبی میگیرم
۳.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.