تو را به مسیح سوگند
تو را به مسیح سوگند
رژینا را به من ندهید
تو را به مریم مقدس سوگند
من نیامده ام که رژینا را به من بدهید ....
چنان همهمه ای در کلیسا افتاد که سخنان استاد قطع شد
ان روز کلیسای سرکیس مقدس
شاهد عشق و خاستگاری بود که تا ابد تکرار نخواهد شد مگر به تقلید از رضاورژینا ....
شخصی گفت
عجب پارادوکس و عجب تضاد و تناقض غریبی
پس چه میخواهی؟
ما فکر می کردیم که عاشقی و به خاستگاری رژینا آمده ای
اگر نبامده ای که رژینا را از ما بگیری
دقیق بگو چه میخواهی
ما منظورت را متوجه نمیشویم ولی
فقط حقیقت را بگو که ما از مسلمانان زیاد دوروغ شنیده ایم ....
استاد سرش را به زیر انداخت و گفت
من کجا و رژینا کجا
من کجا و فرشته پاک خدا کجا
من کجا و عاشق ابوالفضل کجا
من کجا و لیاقت گرفتن رژینا کجا
نه من نیامده ام که رژینا را به من بدهید
آمده ام تا از پدر بخواهم
تمنا کنم
مرا به او بدهید
بگذارید من در خدمت او باشم
بگذارید به او محبت کنم
با او باشم و در خدمت او
لحظه عجیبی بود
کلیسا در بهت و حیرت فرو رفت ... همه حیران شدند
چه عشق و چه خاستگاری است که حتی در ادبیات عاشقانه مشرق نمونه نداشته است
همه نگاه ها معطوف به رژینا شد
انگار یک رژینای جدید می دیدند
چنان به او نگاه میکردند که تازه می خواهند او را بشناسند
این رژینا مگر کیست ؟
که یک جوان شیعه آمده و اینگونه در عشقش بی پروا چون شمع می سوزد . عشقی رسوا کننده و بی باک
که او را به کلیسا کشانده و ابنگونه رسوا از عشق او میگوید خود را ابنگونه تحقیر و کوچک می بیند . برای هیچ کس باور کردنی نبود
رژینا سر به اسمان داشت
افتخار و عزت نفسی که نمیشد در واژه ها ان را وصف کرد
به خود می بالید و در دل خدا را ستایش می کرد
. دختری که تا دیروز از دوستانش زخم ها شنیده بود که تو خاستگار نداری و هیچ کس به تو توجه ندارد
اینگونه یکی از اساتید بزرگ و نابغه دانشگاه را که در سن کم به مدارج بالای علمی رسیده بود و صاحب موسسه و اموزشگاه و کارخانه بود را این چنین واله و شیدا و زمین گیر و خاک نشین خود کرده بود با حقارتی وصف نا شدنی
بدون منت بدون بالا پریدن
بدون ذره ای نگاه از بالا به پایین
بدون ادعایی که بگوید او را خوشبخت می کنم من عددی هستم و من ..
نه هیچ کدام نبود هر چه بود عشق و علاقه و تکریم و ادب و احترام بود
هیچ صدایی نبود
از چشم های مبهوت به سمت رژینا و ان سکوت معلوم بود که این جمله رضا در گوششان طنین گرفته
مرا به او بدهید ....
بگذارید در خدمت او باشم ...
رژینا از هیجان سرخ گشته بود تپش قلبش ارام نمیگرفت . نفسش به شماره می رفت ...با خودش میگفت این عاشق سینه چاکش تا کجا پیش می رود
سکوت شکست و
دوباره همهمه ها اغاز شد ...
پدر روژینا گفت
پایان ۳۸
رژینا را به من ندهید
تو را به مریم مقدس سوگند
من نیامده ام که رژینا را به من بدهید ....
چنان همهمه ای در کلیسا افتاد که سخنان استاد قطع شد
ان روز کلیسای سرکیس مقدس
شاهد عشق و خاستگاری بود که تا ابد تکرار نخواهد شد مگر به تقلید از رضاورژینا ....
شخصی گفت
عجب پارادوکس و عجب تضاد و تناقض غریبی
پس چه میخواهی؟
ما فکر می کردیم که عاشقی و به خاستگاری رژینا آمده ای
اگر نبامده ای که رژینا را از ما بگیری
دقیق بگو چه میخواهی
ما منظورت را متوجه نمیشویم ولی
فقط حقیقت را بگو که ما از مسلمانان زیاد دوروغ شنیده ایم ....
استاد سرش را به زیر انداخت و گفت
من کجا و رژینا کجا
من کجا و فرشته پاک خدا کجا
من کجا و عاشق ابوالفضل کجا
من کجا و لیاقت گرفتن رژینا کجا
نه من نیامده ام که رژینا را به من بدهید
آمده ام تا از پدر بخواهم
تمنا کنم
مرا به او بدهید
بگذارید من در خدمت او باشم
بگذارید به او محبت کنم
با او باشم و در خدمت او
لحظه عجیبی بود
کلیسا در بهت و حیرت فرو رفت ... همه حیران شدند
چه عشق و چه خاستگاری است که حتی در ادبیات عاشقانه مشرق نمونه نداشته است
همه نگاه ها معطوف به رژینا شد
انگار یک رژینای جدید می دیدند
چنان به او نگاه میکردند که تازه می خواهند او را بشناسند
این رژینا مگر کیست ؟
که یک جوان شیعه آمده و اینگونه در عشقش بی پروا چون شمع می سوزد . عشقی رسوا کننده و بی باک
که او را به کلیسا کشانده و ابنگونه رسوا از عشق او میگوید خود را ابنگونه تحقیر و کوچک می بیند . برای هیچ کس باور کردنی نبود
رژینا سر به اسمان داشت
افتخار و عزت نفسی که نمیشد در واژه ها ان را وصف کرد
به خود می بالید و در دل خدا را ستایش می کرد
. دختری که تا دیروز از دوستانش زخم ها شنیده بود که تو خاستگار نداری و هیچ کس به تو توجه ندارد
اینگونه یکی از اساتید بزرگ و نابغه دانشگاه را که در سن کم به مدارج بالای علمی رسیده بود و صاحب موسسه و اموزشگاه و کارخانه بود را این چنین واله و شیدا و زمین گیر و خاک نشین خود کرده بود با حقارتی وصف نا شدنی
بدون منت بدون بالا پریدن
بدون ذره ای نگاه از بالا به پایین
بدون ادعایی که بگوید او را خوشبخت می کنم من عددی هستم و من ..
نه هیچ کدام نبود هر چه بود عشق و علاقه و تکریم و ادب و احترام بود
هیچ صدایی نبود
از چشم های مبهوت به سمت رژینا و ان سکوت معلوم بود که این جمله رضا در گوششان طنین گرفته
مرا به او بدهید ....
بگذارید در خدمت او باشم ...
رژینا از هیجان سرخ گشته بود تپش قلبش ارام نمیگرفت . نفسش به شماره می رفت ...با خودش میگفت این عاشق سینه چاکش تا کجا پیش می رود
سکوت شکست و
دوباره همهمه ها اغاز شد ...
پدر روژینا گفت
پایان ۳۸
۴.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.