گذشته هامیکو
بلاخره گذاشتم👍🌚
هامیکو با مامانش و باباش و دوتا برادرش زندگی میکرد که هامیکو میرفت پیش یکی و سفال گری یاد مگیرفت بعد یه روز اینجا خوابش می بره و بعد که بیدار میشه میبینه ساعت یک شبه اونی که بهش سفال گری یاد میاد گفت بمون اما هامیکو گوش نکرد و گفت مامانم نگران میشه و اینجا 10 سالشه
وقتی میره خونه ببینه که خانوادش تو خون غر شدن و همشون یه جا افتادن و یه مردی بالای جسد نیم جون مامانش وایساده هامیکو اینقدر رسیده بود که نمیتونست جم بخوره و حرف بزنه. اما اون مرد متوجه حضور هامیکو شد و بهش یه نگاهی کرد هامیکو وقتی صورتشو دید بیشتر ترسید و شروع کرد به فرار کردن و تو راه هی تصویر مرگ مامانش و صورت اون شخص رو بینه اون چشای قرمز پوست رنگ پریده و موهای مشکی اون کیه؟ و هامیکو بخاطر برف میخوره زمین و اون مرد بهش میرسه و بهش میگه اگر گریه کنی و فرار کنی میکشمت ولی اگر ساکت باشی کاری هات ندارم هامیکو تو لحظه که نمیتونست کاری کنه ساکت موند و اون مرد خونشو داخل بدن دخترک ریخت و به قولش عمل نکرد و میخواست بکشتش ولی وقتی خونشو وارد بدن دخترک کرد هیچ اتفاقی براش نیفتاد و این مقدار و خون هیچ انسانی نمیتونه تحمل کنه کمی تعجب کرد ولی دوباره به صورت خونسرد خودش برگشت و دوباره مقدار خون زیادی رو داخل بدن دخترک ریخت اما بازم اتفاقی نیفتاد اون مرد به فکر فرو میره و میگه یعنی... ممکنه ..این دختر بچه ...
و هامیکو هم تو اون زمان بیهوش بود اون مرد هامیکو رو با خودش میبره
و وقتی هامیکو بیدار میشه میبینه که روی یه صندلی بسته شده تو اون اتاق همه جا تاریک بود و بوی گند میومد و اون مرد وارد اتاق شد
هامیکو: تو کی هستی چرا خانوادم رو کشت...
هامیکو نتونست حرفشون تموم کنه که اون مرد یه آمپول بهش که کل خاطرات هامیکو رو پاک کرد ( دارم میرنم احساس میکنم🌚🚬)و دوباره هامیکو به خواب رفت
دیگه نمیتونم بنویسم
هامیکو با مامانش و باباش و دوتا برادرش زندگی میکرد که هامیکو میرفت پیش یکی و سفال گری یاد مگیرفت بعد یه روز اینجا خوابش می بره و بعد که بیدار میشه میبینه ساعت یک شبه اونی که بهش سفال گری یاد میاد گفت بمون اما هامیکو گوش نکرد و گفت مامانم نگران میشه و اینجا 10 سالشه
وقتی میره خونه ببینه که خانوادش تو خون غر شدن و همشون یه جا افتادن و یه مردی بالای جسد نیم جون مامانش وایساده هامیکو اینقدر رسیده بود که نمیتونست جم بخوره و حرف بزنه. اما اون مرد متوجه حضور هامیکو شد و بهش یه نگاهی کرد هامیکو وقتی صورتشو دید بیشتر ترسید و شروع کرد به فرار کردن و تو راه هی تصویر مرگ مامانش و صورت اون شخص رو بینه اون چشای قرمز پوست رنگ پریده و موهای مشکی اون کیه؟ و هامیکو بخاطر برف میخوره زمین و اون مرد بهش میرسه و بهش میگه اگر گریه کنی و فرار کنی میکشمت ولی اگر ساکت باشی کاری هات ندارم هامیکو تو لحظه که نمیتونست کاری کنه ساکت موند و اون مرد خونشو داخل بدن دخترک ریخت و به قولش عمل نکرد و میخواست بکشتش ولی وقتی خونشو وارد بدن دخترک کرد هیچ اتفاقی براش نیفتاد و این مقدار و خون هیچ انسانی نمیتونه تحمل کنه کمی تعجب کرد ولی دوباره به صورت خونسرد خودش برگشت و دوباره مقدار خون زیادی رو داخل بدن دخترک ریخت اما بازم اتفاقی نیفتاد اون مرد به فکر فرو میره و میگه یعنی... ممکنه ..این دختر بچه ...
و هامیکو هم تو اون زمان بیهوش بود اون مرد هامیکو رو با خودش میبره
و وقتی هامیکو بیدار میشه میبینه که روی یه صندلی بسته شده تو اون اتاق همه جا تاریک بود و بوی گند میومد و اون مرد وارد اتاق شد
هامیکو: تو کی هستی چرا خانوادم رو کشت...
هامیکو نتونست حرفشون تموم کنه که اون مرد یه آمپول بهش که کل خاطرات هامیکو رو پاک کرد ( دارم میرنم احساس میکنم🌚🚬)و دوباره هامیکو به خواب رفت
دیگه نمیتونم بنویسم
۵.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.