فصل دوم: پارت ۱۵
…
تهیونگ: برنامه عوض شد!...بر نمیگردیم کره...به جاش میریم اسپانیا!
برق از سرش پرید...
پر از حرص غرید:
ا.ت: مگه من مسخره توئم؟...من هیچ جا نمیام!...پاشم برم اسپانیا چه غلطی بکنم؟!...اونم با تو؟!!!
نگاه عاقل اندری به ا.ت انداخت و به صورت گرفته ای گفت:
تهیونگ: تو خطری ا.ت!
بی توجه به حالت متعجب دخترک ادامه داد:
تهیونگ: بخاطر همین میخوام ببرمت پیش یکی که اصلاً دل خوشی ازش ندارم...اما همین که بتونه ازت مراقبت کنه برام کافیه!
یکه خورده به تهیونگ نگاه میکرد:
ا.ت: این کارت آدم ربایییی!
با جیغ فرابنفشی که زد اخم های مرد در هم رفت...تهیونگ با دهن کجی گفت:
تهیونگ: حالا نه که خیلی هم پاک و معصومی...و منِ مافیا اومدم تورو دزدیدم با خودم آوردم نا کجا آباد!...دختر جون نکنه یادت رفته پلیسا الان دنبالتن...چون به صورت قاچاقی از کره فرار کردی...وای به حال اون روزی که بفهمن یکی از مافیا های بزرگ اسلحه هم هستی!
دخترک حالش از این همه مشکل و بدبختی بهم خورد...
ناچار روی مبل نشست و پر حرص و با بغض غرید:
ا.ت: این چه باتلاق کثافتی بود که توش گیر کردم؟!
تهیونگ: باتلاقی که خانواده هامون مارو توش انداختن!...دیگه راه نجاتی وجود نداره...پروانه سیاه!
دخترک محزون خیره اش بود اگر یکم دیگر به مرد زل میزد شیشه ی بغضش میشکست...گرفته لب زد:
ا.ت: از کجا میدونی راه نجاتی وجود نداره؟...اگه تونستیم خودمون رو نجات بدیم چی؟
مرد پوزخند تلخی به دخترک زد...خوش خیال بود...خیلی خوش خیال!
تهیونگ: وقتی من نتونستم از اون باتلاق بیام بیرون...توهم نمیتونی،عروسک!
سیبک گلویش تکان شدیدی خورد که نشان از بغض درون گلویش میداد...ولی او هیچوقت گریه نمیکرد نه؟...آخرین بار کی گریه کرده بود؟...وقتی جسد خواهر را در صحرایی بی آب و علف یافت...اشک هایش کجا بود؟....وقتی شبانه روز از دست پدر بزرگ دیکتاتورش شکنجه میشد اشک هایش کجا بود...که حالا داشت بخاطر گیر کردن بال های پروانه در باتلاق بغض میکرد؟!
تهیونگ: آماده شو...امشب میریم.
ا.ت: منو میبری پیش کی؟
جوابی نداد...
دخترک جیغ کشید:
ا.ت: تهیونگکگگ!
آرام و گرفته گفت:
تهیونگ: پیش داداشم!
و نفهمید دخترک چگونه هاج واج خیره ی رفتنش ماند....
…
کامنت زیاد بزارید پارت زیادتر میزارم😁
یه معامله دو سر برد😂💗
تهیونگ: برنامه عوض شد!...بر نمیگردیم کره...به جاش میریم اسپانیا!
برق از سرش پرید...
پر از حرص غرید:
ا.ت: مگه من مسخره توئم؟...من هیچ جا نمیام!...پاشم برم اسپانیا چه غلطی بکنم؟!...اونم با تو؟!!!
نگاه عاقل اندری به ا.ت انداخت و به صورت گرفته ای گفت:
تهیونگ: تو خطری ا.ت!
بی توجه به حالت متعجب دخترک ادامه داد:
تهیونگ: بخاطر همین میخوام ببرمت پیش یکی که اصلاً دل خوشی ازش ندارم...اما همین که بتونه ازت مراقبت کنه برام کافیه!
یکه خورده به تهیونگ نگاه میکرد:
ا.ت: این کارت آدم ربایییی!
با جیغ فرابنفشی که زد اخم های مرد در هم رفت...تهیونگ با دهن کجی گفت:
تهیونگ: حالا نه که خیلی هم پاک و معصومی...و منِ مافیا اومدم تورو دزدیدم با خودم آوردم نا کجا آباد!...دختر جون نکنه یادت رفته پلیسا الان دنبالتن...چون به صورت قاچاقی از کره فرار کردی...وای به حال اون روزی که بفهمن یکی از مافیا های بزرگ اسلحه هم هستی!
دخترک حالش از این همه مشکل و بدبختی بهم خورد...
ناچار روی مبل نشست و پر حرص و با بغض غرید:
ا.ت: این چه باتلاق کثافتی بود که توش گیر کردم؟!
تهیونگ: باتلاقی که خانواده هامون مارو توش انداختن!...دیگه راه نجاتی وجود نداره...پروانه سیاه!
دخترک محزون خیره اش بود اگر یکم دیگر به مرد زل میزد شیشه ی بغضش میشکست...گرفته لب زد:
ا.ت: از کجا میدونی راه نجاتی وجود نداره؟...اگه تونستیم خودمون رو نجات بدیم چی؟
مرد پوزخند تلخی به دخترک زد...خوش خیال بود...خیلی خوش خیال!
تهیونگ: وقتی من نتونستم از اون باتلاق بیام بیرون...توهم نمیتونی،عروسک!
سیبک گلویش تکان شدیدی خورد که نشان از بغض درون گلویش میداد...ولی او هیچوقت گریه نمیکرد نه؟...آخرین بار کی گریه کرده بود؟...وقتی جسد خواهر را در صحرایی بی آب و علف یافت...اشک هایش کجا بود؟....وقتی شبانه روز از دست پدر بزرگ دیکتاتورش شکنجه میشد اشک هایش کجا بود...که حالا داشت بخاطر گیر کردن بال های پروانه در باتلاق بغض میکرد؟!
تهیونگ: آماده شو...امشب میریم.
ا.ت: منو میبری پیش کی؟
جوابی نداد...
دخترک جیغ کشید:
ا.ت: تهیونگکگگ!
آرام و گرفته گفت:
تهیونگ: پیش داداشم!
و نفهمید دخترک چگونه هاج واج خیره ی رفتنش ماند....
…
کامنت زیاد بزارید پارت زیادتر میزارم😁
یه معامله دو سر برد😂💗
۳.۲k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.