Dancing with the devil پارت(۳)
هیاهوی عجیبی در بهشت برپا بود؛ هیاهویی از جنس تعجب، برخیها
به این طرف و آن طرف میدویدند، بعضی هم سعی میکردند خود را از
میان چنگ جمعیت رد کنند و خود را به سر آغاز این شلوغی برسانند.
همه کسانی که توانسته بودند از میان سیل عظیم فرشتگان خودشان را
به مبدأ شلوغی برسانند با تعجب به موجود ِگلی عجیبی نگاه میکردند
که در گوشه ای مانده بود تا خشک شود.
آن میان ها، عَزازیل هم با کنجکاوی و زور خود را بین جمعیت
بهشتیان فشار میداد تا بتواند متوجه شود این همه هیاهو به چه
منظور است.
در حالی که ردایش جایی میان چنگ جمعیت گیر کرده بود، با زور خود
را بیرون کشید و نفس زنان از موفقیتش خندهای کرد، کمی چرخید تا
ببیند چه چیزی تا آنقدر بهشتیان را شگفت زده کرده، بعد از آن
توانست فقط شوک زده به او نگاه کرد، ِگلی، کامال ِگلی، نفس حبس
شدهاش را به آرامی بیرون داد، بدون هیچ اغراقی میتوانست بگوید
زیباست!
کم کم جوشش هیجان و اشتیاق را میان رگ هایش احساس کرد،
مشتاق بود ببیند او دیگر چه موجودیست!
ِل هیجان زده و کنجکاو به آرامی چند قدم جلو رفت و نگاهش را
َعزازی
روی جسم ِگلی چرخاند و روی صورتش ثابت کرد و با لبخند شگفت
زدهای گفت
"خدای بزرگ! اون از ِگله؟ به نظرتون میتونه حرکت کنه؟"
این سوال در ذهن همه جوالن میداد و سهم عزازیل از این سوال، فقط
سکوت بود و سکوت.
کمی بیش از حد جلو رفت دورش چرخید صدای فرشتگان را میشنید
که میگفتند عقب تر بیاید.
به این طرف و آن طرف میدویدند، بعضی هم سعی میکردند خود را از
میان چنگ جمعیت رد کنند و خود را به سر آغاز این شلوغی برسانند.
همه کسانی که توانسته بودند از میان سیل عظیم فرشتگان خودشان را
به مبدأ شلوغی برسانند با تعجب به موجود ِگلی عجیبی نگاه میکردند
که در گوشه ای مانده بود تا خشک شود.
آن میان ها، عَزازیل هم با کنجکاوی و زور خود را بین جمعیت
بهشتیان فشار میداد تا بتواند متوجه شود این همه هیاهو به چه
منظور است.
در حالی که ردایش جایی میان چنگ جمعیت گیر کرده بود، با زور خود
را بیرون کشید و نفس زنان از موفقیتش خندهای کرد، کمی چرخید تا
ببیند چه چیزی تا آنقدر بهشتیان را شگفت زده کرده، بعد از آن
توانست فقط شوک زده به او نگاه کرد، ِگلی، کامال ِگلی، نفس حبس
شدهاش را به آرامی بیرون داد، بدون هیچ اغراقی میتوانست بگوید
زیباست!
کم کم جوشش هیجان و اشتیاق را میان رگ هایش احساس کرد،
مشتاق بود ببیند او دیگر چه موجودیست!
ِل هیجان زده و کنجکاو به آرامی چند قدم جلو رفت و نگاهش را
َعزازی
روی جسم ِگلی چرخاند و روی صورتش ثابت کرد و با لبخند شگفت
زدهای گفت
"خدای بزرگ! اون از ِگله؟ به نظرتون میتونه حرکت کنه؟"
این سوال در ذهن همه جوالن میداد و سهم عزازیل از این سوال، فقط
سکوت بود و سکوت.
کمی بیش از حد جلو رفت دورش چرخید صدای فرشتگان را میشنید
که میگفتند عقب تر بیاید.
۱.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.