PART-❶⓿
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒐𝒇 𝒔𝒆𝒗𝒆𝒏 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆
راوی: تهیونگ از رو مبل با شدت پاشد و روبه روی جین وایساد و یقه جینو گرفت و پرتش کرد رو مبل نشست روش. دستشو مشت کرد و گرفت بالا که جینو بزنه ولی هرکاری کرد نتونست بزنه. بعد ۱ دقیقه که تو اون حالت بود از روی جین پاشد و مثل دیوونه ها میخندید جوری که بقیه پسرا نگرانش شده بودن.
تهیونگ روبه جین گفت.
تهیونگ: تو داری الکی میگی
جین: *پوزخند*
یونگی: خود ا/ت باید حقیقتو بگه.
جیهوپ: یکی زنگ بزنه ا/ت بیاد اینجا تا این بحث مسخره تموم شه ، امروز هر طور که شده یکی باید انتخاب شه.
راوی: طبق معمول جیمین داوطلب شد که به ا/ت زنگ بزنه.
*مکالمه*
ا/ت: الو
جیمین: سلام ، اممم خوبی
ا/ت: سلام ، ممنون تو خوبی؟
جیمین: مرسی ، ا/ت یه سوال بپرسم؟
ا/ت: اوهوم
جیمن: امروز وقتت آزاده؟
ا/ت: آره چطور؟
جیمین: همین طوری فقط میخواستم ببینم میتونی امروز بیای.............اینجا؟
ا/ت: نه نمیتونم.
جیمین: خواهش میکنم
ا/ت: ببخشید جیمینا ولی فک نکنم دیگه بتونیم همو ببینیم.
جیمین: و....ولی آخه چراا؟
ا/ت: چون از وقتی که من اومدم تو زندگیتون ، شما مثل قبل باهم خوب نیستید.
من نمیخوام که رابطه شما بهم بخوره.
جیمین: ا/ت اون طور که فک میکنی نیست.
ا/ت: بعد اینکه من پیش شما احساس......چجوری بگم....احساس امنیت نمیکنم. منو ببخش
جیمین: ا...ا/ت
ا/ت: خدافظ
*پایان مکالمه*
راوی: ا/ت حتی مهلت نداد که جیمینم خدافظی کنه و بلافاصله تلفنو قطع کرد.
(مردم چه اِفاده ای شدن ، هفت نفر از جیگر ترین آدمای دنیا عاشق طرف شدن حالا اون هی ناز میکنه🗿🚬)
راوی: بعد خدافظی ا/ت جیمین گوشیشو پرت کرد و گوشیش شکست.
اون خیلی ناراحت و عصبی بود اون قدر که قرمز شده بود و دندوناشو به هم فشار میداد.
رفت پیش بقیه اعضا و با داد باهاشون صحبت میکرد.
جیمین: همینو میخواستین ، ا/ت دیگه نمیخواد مارو ببینه بهم گفت که پیش ما احساس امنیت نمیکنه.
همه اعضا از حرف جیمین شوکه و ناراحت شدن.
جیمین روبه جین گفت.
جیمین: معلوم نیست که باهاش چیکار کردی که اون دیگه نمیخواد هیچکدوم از ما رو ببینه. یه کاری کردی که از ما بترسه احساس امنیت نداشته باشه.
راوی: همه اعضا تقریبا داشتن جینو قضاوت میکردن.
اون تنها شانسش برای اینکه ثابت که که کاری نکرده ا/ت بود ولی اونم حاظر نشد که به اونجا بره و حقیقتو بگه.
جین که دیگه گریش گرفته بود. گفت.
جین: قبلنا حرفامو باور میکردید، انقد زود قضاوتم نمیکردین.
و پاشد و به طرف در رفت که بره ولی....
•ادامه دارد•
▪︎عشق هفت نفر▪︎
راوی: تهیونگ از رو مبل با شدت پاشد و روبه روی جین وایساد و یقه جینو گرفت و پرتش کرد رو مبل نشست روش. دستشو مشت کرد و گرفت بالا که جینو بزنه ولی هرکاری کرد نتونست بزنه. بعد ۱ دقیقه که تو اون حالت بود از روی جین پاشد و مثل دیوونه ها میخندید جوری که بقیه پسرا نگرانش شده بودن.
تهیونگ روبه جین گفت.
تهیونگ: تو داری الکی میگی
جین: *پوزخند*
یونگی: خود ا/ت باید حقیقتو بگه.
جیهوپ: یکی زنگ بزنه ا/ت بیاد اینجا تا این بحث مسخره تموم شه ، امروز هر طور که شده یکی باید انتخاب شه.
راوی: طبق معمول جیمین داوطلب شد که به ا/ت زنگ بزنه.
*مکالمه*
ا/ت: الو
جیمین: سلام ، اممم خوبی
ا/ت: سلام ، ممنون تو خوبی؟
جیمین: مرسی ، ا/ت یه سوال بپرسم؟
ا/ت: اوهوم
جیمن: امروز وقتت آزاده؟
ا/ت: آره چطور؟
جیمین: همین طوری فقط میخواستم ببینم میتونی امروز بیای.............اینجا؟
ا/ت: نه نمیتونم.
جیمین: خواهش میکنم
ا/ت: ببخشید جیمینا ولی فک نکنم دیگه بتونیم همو ببینیم.
جیمین: و....ولی آخه چراا؟
ا/ت: چون از وقتی که من اومدم تو زندگیتون ، شما مثل قبل باهم خوب نیستید.
من نمیخوام که رابطه شما بهم بخوره.
جیمین: ا/ت اون طور که فک میکنی نیست.
ا/ت: بعد اینکه من پیش شما احساس......چجوری بگم....احساس امنیت نمیکنم. منو ببخش
جیمین: ا...ا/ت
ا/ت: خدافظ
*پایان مکالمه*
راوی: ا/ت حتی مهلت نداد که جیمینم خدافظی کنه و بلافاصله تلفنو قطع کرد.
(مردم چه اِفاده ای شدن ، هفت نفر از جیگر ترین آدمای دنیا عاشق طرف شدن حالا اون هی ناز میکنه🗿🚬)
راوی: بعد خدافظی ا/ت جیمین گوشیشو پرت کرد و گوشیش شکست.
اون خیلی ناراحت و عصبی بود اون قدر که قرمز شده بود و دندوناشو به هم فشار میداد.
رفت پیش بقیه اعضا و با داد باهاشون صحبت میکرد.
جیمین: همینو میخواستین ، ا/ت دیگه نمیخواد مارو ببینه بهم گفت که پیش ما احساس امنیت نمیکنه.
همه اعضا از حرف جیمین شوکه و ناراحت شدن.
جیمین روبه جین گفت.
جیمین: معلوم نیست که باهاش چیکار کردی که اون دیگه نمیخواد هیچکدوم از ما رو ببینه. یه کاری کردی که از ما بترسه احساس امنیت نداشته باشه.
راوی: همه اعضا تقریبا داشتن جینو قضاوت میکردن.
اون تنها شانسش برای اینکه ثابت که که کاری نکرده ا/ت بود ولی اونم حاظر نشد که به اونجا بره و حقیقتو بگه.
جین که دیگه گریش گرفته بود. گفت.
جین: قبلنا حرفامو باور میکردید، انقد زود قضاوتم نمیکردین.
و پاشد و به طرف در رفت که بره ولی....
•ادامه دارد•
▪︎عشق هفت نفر▪︎
۲۵.۶k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.