تک پارتی (وقتی دوست صمیمیش.... )
#هان
#استری_کیدز
سرعتش رو بیشتر کرد...از بین ماشینا با سرعت رد میشد و به سمت خونه میروند...اشک توی چشماش جمع شده بود و همین باعث میشد نتونه درست جاده ی روبه روش رو ببینه و از همه بدتر...به شدت ذهنش مشغول بود...
این واقعیت که دوست صمیمیش همچین بلایی سر تنها عشقش آورده بود رو نمیتونست باور کنه
چطور میتونست با همچین واقعیتی کنار بیاد؟
چطور میتونست همچین چیزی رو به خودش بقبولونه؟
اشک آروم آروم از گوشه ی چشماش فرو میریخت...
دیدش تار تر و بلور تر از قبلش میشد اما بلاخره بعد از طی کردن راه نیم ساعته توی ۱۵ دقیقه...ماشین رو جلوی در ویلای بزرگ پارک کرد و به سرعت ازش خارج شد...
به سمت خونه اومد و بی وقفه کلید رو توی انداخت و به سرعت در خونه رو باز کرد...
همینطور که اشک میریخت به سمت تویی که با نگرانی از روی مبل بلند شده بودی و بهش نگاه میکردی اومد و تورو توی بغلش گرفت...
متعجب شده بودی
+ ج..جیسونگ...چ..چیشده؟
سرت رو توی گردنت فرو کرده بود و گریه میکرد...میتونستی اشک های خیسش که روی پوستت میریزه رو حس کنی
+ ج..جیسونگ
_ متاسفم... متاسفم عزیزکم
تورو محکم به خودش فشار داد و دستش رو روی موهات گذاشته بود و سرش رو بیشتر از قبل توی گردنت فرو کرد
_ متاسفم که مراقبت نبودم...هق هق... متاسفم که به اون عوضی اعتماد کردم... متاسفم عشقممم
توی شوک بودی البته که حالا یک چیزایی فهمیده بودی اما...مدام خدا خدا میکردی که یک وقت اون چیزی که بهش فکر میکردی نباشه...
_ متاسفم عزیزم.....هق هق...من متاسفم
صدای هق هقای جیسونگ فضا رو پر کرده بود...
حالا تو هم اشک توی چشمات جمع شده بود و محکم دستت رو آتی موهای کوتاهش کردی
+ ع..عزیزم...
_ متاسفم هق هق...ببخشید که مراقبت نبودم عزیزکم..ببخشید
با شدت بیشتری شروع به گریه کرد که حالا تو هم با شدت مثل خودش اشک میریختی...
صدای هق هقای شما دو نفر تمام فضا رو گرفته بود و سعی میکردین با درد این اتفاق کنار بیاین
_ قول میدم هق هق...قول میدم کاری کنم جلوت به زانو دربیاد...هق هق...قول میدم عشقم
(داستان )
چند شب قبل از این ماجرا...ا.ت میخواست به کلاب برای وقت گذروندن با دوستاش بره.... از اونجایی که اون شب شبی بود که جیسونگ خیلی بی حال و خسته بود و نمیتونست باهاش بره به دوست صمیمیش (پارک سئوک ) زنگ میزنم تا همراهیت کنه و مراقبت باشه اما....توی اون زمان وقتی باهاش تنها میشی اون تورو به کلاب نمیبره و ماشین رو یک جای دور افتاده و خلوت پارک میکنه و همونجا....به زور جوری که هیچ راه فراری نداشته باشی لباسات رو در میاره و.....
بعد از دو هفته...یکی از همکار های جیسونگ که با سئوک رابطه ی نزدیکی داشته بهش این موضوع رو میگه و همون لحظه...هان خودش رو به خونه میرسونه.....
#استری_کیدز
سرعتش رو بیشتر کرد...از بین ماشینا با سرعت رد میشد و به سمت خونه میروند...اشک توی چشماش جمع شده بود و همین باعث میشد نتونه درست جاده ی روبه روش رو ببینه و از همه بدتر...به شدت ذهنش مشغول بود...
این واقعیت که دوست صمیمیش همچین بلایی سر تنها عشقش آورده بود رو نمیتونست باور کنه
چطور میتونست با همچین واقعیتی کنار بیاد؟
چطور میتونست همچین چیزی رو به خودش بقبولونه؟
اشک آروم آروم از گوشه ی چشماش فرو میریخت...
دیدش تار تر و بلور تر از قبلش میشد اما بلاخره بعد از طی کردن راه نیم ساعته توی ۱۵ دقیقه...ماشین رو جلوی در ویلای بزرگ پارک کرد و به سرعت ازش خارج شد...
به سمت خونه اومد و بی وقفه کلید رو توی انداخت و به سرعت در خونه رو باز کرد...
همینطور که اشک میریخت به سمت تویی که با نگرانی از روی مبل بلند شده بودی و بهش نگاه میکردی اومد و تورو توی بغلش گرفت...
متعجب شده بودی
+ ج..جیسونگ...چ..چیشده؟
سرت رو توی گردنت فرو کرده بود و گریه میکرد...میتونستی اشک های خیسش که روی پوستت میریزه رو حس کنی
+ ج..جیسونگ
_ متاسفم... متاسفم عزیزکم
تورو محکم به خودش فشار داد و دستش رو روی موهات گذاشته بود و سرش رو بیشتر از قبل توی گردنت فرو کرد
_ متاسفم که مراقبت نبودم...هق هق... متاسفم که به اون عوضی اعتماد کردم... متاسفم عشقممم
توی شوک بودی البته که حالا یک چیزایی فهمیده بودی اما...مدام خدا خدا میکردی که یک وقت اون چیزی که بهش فکر میکردی نباشه...
_ متاسفم عزیزم.....هق هق...من متاسفم
صدای هق هقای جیسونگ فضا رو پر کرده بود...
حالا تو هم اشک توی چشمات جمع شده بود و محکم دستت رو آتی موهای کوتاهش کردی
+ ع..عزیزم...
_ متاسفم هق هق...ببخشید که مراقبت نبودم عزیزکم..ببخشید
با شدت بیشتری شروع به گریه کرد که حالا تو هم با شدت مثل خودش اشک میریختی...
صدای هق هقای شما دو نفر تمام فضا رو گرفته بود و سعی میکردین با درد این اتفاق کنار بیاین
_ قول میدم هق هق...قول میدم کاری کنم جلوت به زانو دربیاد...هق هق...قول میدم عشقم
(داستان )
چند شب قبل از این ماجرا...ا.ت میخواست به کلاب برای وقت گذروندن با دوستاش بره.... از اونجایی که اون شب شبی بود که جیسونگ خیلی بی حال و خسته بود و نمیتونست باهاش بره به دوست صمیمیش (پارک سئوک ) زنگ میزنم تا همراهیت کنه و مراقبت باشه اما....توی اون زمان وقتی باهاش تنها میشی اون تورو به کلاب نمیبره و ماشین رو یک جای دور افتاده و خلوت پارک میکنه و همونجا....به زور جوری که هیچ راه فراری نداشته باشی لباسات رو در میاره و.....
بعد از دو هفته...یکی از همکار های جیسونگ که با سئوک رابطه ی نزدیکی داشته بهش این موضوع رو میگه و همون لحظه...هان خودش رو به خونه میرسونه.....
۵۶.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.