*پارت سوم*
×من جادوش نکردم فقط خاطراتی ک با تو داشت حذف کردم
_فقط همین؟اصلا تو چی هستی؟چطور این کارو کردی؟
×فعلا خفه شو...بعد از کلاس باهم حرف میزنیم
_ببند بابا...
بعد از تموم شدن کلاس رو کرد به ا.ت و گفت:
×ا.ت عزیزم من یه کاری با این دارم بعدا میبینمت مواظب خودت باش
روی نوک پاش وایساد و گونشو بوسید
+تو هم مواظب خودت باش ته ته
بند بند وجودم از حسادت پرشده بود ولی نمیتونستم کاری بکنم پس سعی کردم با نفسای عمیقی ک میکشم خودمو آروم کنم
منو دنبال خودش کشید تو یکی از کلاسای خالی و درو بست
×چی از جونم میخای؟
_تو چی از جون ما میخوای؟تو باعث شدی عشقم فراموشم کنه
×من آرزوتو برآورده کردم
_این آرزوی من نبود
×چرا بود...تو آرزو کردی که ا.ت زنده بمونه پس خفه شو و زندگیتو بکن
دیگه کم کم صدامون داشت میرفت بالا
_من نخواستم فراموشم کنه*تقریبا بلند*
×تو آرزو کردی ا.ت زنده بمونه و تو به جاش بمیری ولی من جونتو بهت بخشیدم*داد* ملایم تر ادامه داد؛
×و یکم آرزوتو تغییر دادم
_کاش میمردم و نمیدیدم ک ا.ت الان تورو دوس داره
×من آرزوی اصلیتو برآورده نکردم چون میدونستم ا.ت هرگز فراموشت نمیکنه و خیلی ناراحت میشه وگرنه من از خدام بود تو بمیری
_اصلا تو چی هستی؟یه آدم عادی نمیتونه این کارارو بکنه
×مادرم از دنیای فرشته ها بود و پدرم یه جادوگر...یه دورگه ام مادرم میتونست آرزو هارو برآورده کنه من این خصوصیتو از اون به ارث بردم و با جادویی ک از پدرم بهم ب ارث رسیده میتونم تغییرشون بدم
_پس اینجا چیکار میکنی؟اومدی زندگی منو نابود کنی؟
×من همیشه همینجا بودم...
حالا گوه خوریات تموم شد؟ من میرم دیگه
_پس من و ا.ت چی میشیم؟
×ینی چی چی میشیم؟اون تورو نمیشناسه و من و دوست داره...توهم بهتره فراموشش کنی
با گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت.
_ینی من واقعا میتونم فراموشش کنم؟
ویو ا.ت؛
تقریبا نیم ساعتی از رفتن تهیونگ میگذشت و من تنها روی نیمکت وسط حیاط مدرسه نشسته بودم...
حس کردم کسی کنارمه...
پارک جیمین بود
_آنیو...مزاحم نیستم؟
+نه...ولی مگه تو با تهیونگ نرفته بودی؟
_چرا ولی فقط ۵ یا ۱۰ دقیقه باهام بود بعدش رفت
+اخه کجا رفت؟*زیر لب*
_عامممم...الان دیگه کلاس هنر شروع میشه،میای باهم بریم؟
+اوهوم...بریم
کنار جیمین نشسته بودم و با خنده نقاشی میکشیدیم
قلمو رو آروم کشید رو صورتم
+یاااا پارک جیمیننننننن چه غلطی کردی؟؟؟
_نکشید بخدا آروم باش
نفس حبس شدمو آزاد کردم
+آفرین پسر خوب
_ا.ت چرا اینجوری رنگ میکنی؟
دستمو گرفت و قلم رو هدایت کرد
همون لحظه یکی در زد و اومد تو...
تهیونگ بود
×سلام...استاد واقعا متاسفم ک دیر اومدم مشکلی برام پیش اومده بود
÷اشکالی نداره...بیا تو
به طرف ما اومد و نگاه بدی به جیمین انداخت:
×اینجا جای منه بلند شو
شرایط:
Like:35
Comment:10
_فقط همین؟اصلا تو چی هستی؟چطور این کارو کردی؟
×فعلا خفه شو...بعد از کلاس باهم حرف میزنیم
_ببند بابا...
بعد از تموم شدن کلاس رو کرد به ا.ت و گفت:
×ا.ت عزیزم من یه کاری با این دارم بعدا میبینمت مواظب خودت باش
روی نوک پاش وایساد و گونشو بوسید
+تو هم مواظب خودت باش ته ته
بند بند وجودم از حسادت پرشده بود ولی نمیتونستم کاری بکنم پس سعی کردم با نفسای عمیقی ک میکشم خودمو آروم کنم
منو دنبال خودش کشید تو یکی از کلاسای خالی و درو بست
×چی از جونم میخای؟
_تو چی از جون ما میخوای؟تو باعث شدی عشقم فراموشم کنه
×من آرزوتو برآورده کردم
_این آرزوی من نبود
×چرا بود...تو آرزو کردی که ا.ت زنده بمونه پس خفه شو و زندگیتو بکن
دیگه کم کم صدامون داشت میرفت بالا
_من نخواستم فراموشم کنه*تقریبا بلند*
×تو آرزو کردی ا.ت زنده بمونه و تو به جاش بمیری ولی من جونتو بهت بخشیدم*داد* ملایم تر ادامه داد؛
×و یکم آرزوتو تغییر دادم
_کاش میمردم و نمیدیدم ک ا.ت الان تورو دوس داره
×من آرزوی اصلیتو برآورده نکردم چون میدونستم ا.ت هرگز فراموشت نمیکنه و خیلی ناراحت میشه وگرنه من از خدام بود تو بمیری
_اصلا تو چی هستی؟یه آدم عادی نمیتونه این کارارو بکنه
×مادرم از دنیای فرشته ها بود و پدرم یه جادوگر...یه دورگه ام مادرم میتونست آرزو هارو برآورده کنه من این خصوصیتو از اون به ارث بردم و با جادویی ک از پدرم بهم ب ارث رسیده میتونم تغییرشون بدم
_پس اینجا چیکار میکنی؟اومدی زندگی منو نابود کنی؟
×من همیشه همینجا بودم...
حالا گوه خوریات تموم شد؟ من میرم دیگه
_پس من و ا.ت چی میشیم؟
×ینی چی چی میشیم؟اون تورو نمیشناسه و من و دوست داره...توهم بهتره فراموشش کنی
با گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت.
_ینی من واقعا میتونم فراموشش کنم؟
ویو ا.ت؛
تقریبا نیم ساعتی از رفتن تهیونگ میگذشت و من تنها روی نیمکت وسط حیاط مدرسه نشسته بودم...
حس کردم کسی کنارمه...
پارک جیمین بود
_آنیو...مزاحم نیستم؟
+نه...ولی مگه تو با تهیونگ نرفته بودی؟
_چرا ولی فقط ۵ یا ۱۰ دقیقه باهام بود بعدش رفت
+اخه کجا رفت؟*زیر لب*
_عامممم...الان دیگه کلاس هنر شروع میشه،میای باهم بریم؟
+اوهوم...بریم
کنار جیمین نشسته بودم و با خنده نقاشی میکشیدیم
قلمو رو آروم کشید رو صورتم
+یاااا پارک جیمیننننننن چه غلطی کردی؟؟؟
_نکشید بخدا آروم باش
نفس حبس شدمو آزاد کردم
+آفرین پسر خوب
_ا.ت چرا اینجوری رنگ میکنی؟
دستمو گرفت و قلم رو هدایت کرد
همون لحظه یکی در زد و اومد تو...
تهیونگ بود
×سلام...استاد واقعا متاسفم ک دیر اومدم مشکلی برام پیش اومده بود
÷اشکالی نداره...بیا تو
به طرف ما اومد و نگاه بدی به جیمین انداخت:
×اینجا جای منه بلند شو
شرایط:
Like:35
Comment:10
۳۲.۰k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.