فیک تقاص پارت ۱۲
همه شروع کردن غذا خوردن منم به زور شروع کردم به خوردن
داشتم یه قاشق برنج گذاشتم دهنم و داشتم میجوییدم که یهو مامان بزرگ گفت ا/ت پس چرا هیچی نمیخوری ؟
یعنی هر جهنمی برم یکی هست که به غذا خوردن من گیر بده
سریع برنج تو دهنم و قورت دادم و گفتم نه دارم میخورم
مامان بزرگه با خنده گفت تو ام دقیقا مثل مادر جونگ کوک بد غذایی خیلی اروم غذا میخوری به نظر میرسه هر غذایی رو هم نمیخوری
فقط سرم و به علامت تایید تکون دادم
یه سکوت خیلی عجیبی بود به جونگ کوک نگا کردم دیگه غذا نمیخورد و عصبی به نظر میرسید برگشتم به تهیونگ هم نگا کردم داشت با غذاش بازی میکرد
یعنی اینا در این حد مودی هستن ؟ مگه چی گفت که اینا اینطوری شدن ؟
میخواستم بیخیال بشم که یهو مامان بزرگش دوباره گفت راستی از پدر و مادرت چه خبر ؟
هیونگ شیک با اخم بهم نگا میکرد استرس گرفتم
گفتم هیچی اونا ام درگیر کارای خودشونن
مامان بزرگه گفت میری دیدن شون ؟
هیونگ شیک سرش و به علامت تایید تکون داد تا من جواب بدم
گفتم اره
مامان بزرگه گفت خوبه عروسی شما دوتا تقریبا دو هفته دیگه ست مامان بابات واسه عروسیتون میان ؟
هیونگ شیک سرش و به علامت منفی تکون داد که سریع گفتم نه نمیتونن بیان
مامان بزرگ با تعجب گفت یعنی واسه عروسی دخترشون نمیخوان بیان ؟
گفتم اره اینطوریه
مامان بزرگ گفت باشه ولی کاش میومدن اگه میتونی باهاشون حرف بزن راضی شون کن بیان
فقط سرمو تکون دادم
یهو جونگ کوک گوشیشو گرفت سمتم تو یاداشت های گوشیش نوشته بود به بهونه ی یه چیزی بلند شو برو تا دیگه ازت سوال چرت نپرسه اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونی سوتی دادنت قطعیه
با گیجی به جونگ کوک نگا کردم ولی اون اصلا اهمیتی نداد و خیلی ریلکس به غذا خوردنش ادامه داد
اروم از سر جام بلند شدم و گفتم ببخشید من سرم خیلی درد میکنه متاسفم که نمیتونم تو دورهمی تون باشم
مامان بزرگه گفت با اینکه چیزی نخوردی ولی باشه برو استراحت کن ... جونگ کوک توام باهاش برو تقریبا غذات تموم شده
با این حرف اخرش چشمام تا اخرین حد خودش گشاد شد سریع گفتم نه نه نیازی نیست
مامان بزرگه گفت این پسر الان نباید تو رو تنها بزاره پس اینقد چرت تحویلم نده جونگ کوک زود باش بلند شو باهاش برو
خدایاااااااا چرا این پیرزنا اینقد مسخره ن چرااااااا ؟
جونگ کوک از جاش بلند شد حرص و عصبانیت و از تو کل وجودش میتونستم تشخیص بدم
حمایت کنید پلیز ❤❤
داشتم یه قاشق برنج گذاشتم دهنم و داشتم میجوییدم که یهو مامان بزرگ گفت ا/ت پس چرا هیچی نمیخوری ؟
یعنی هر جهنمی برم یکی هست که به غذا خوردن من گیر بده
سریع برنج تو دهنم و قورت دادم و گفتم نه دارم میخورم
مامان بزرگه با خنده گفت تو ام دقیقا مثل مادر جونگ کوک بد غذایی خیلی اروم غذا میخوری به نظر میرسه هر غذایی رو هم نمیخوری
فقط سرم و به علامت تایید تکون دادم
یه سکوت خیلی عجیبی بود به جونگ کوک نگا کردم دیگه غذا نمیخورد و عصبی به نظر میرسید برگشتم به تهیونگ هم نگا کردم داشت با غذاش بازی میکرد
یعنی اینا در این حد مودی هستن ؟ مگه چی گفت که اینا اینطوری شدن ؟
میخواستم بیخیال بشم که یهو مامان بزرگش دوباره گفت راستی از پدر و مادرت چه خبر ؟
هیونگ شیک با اخم بهم نگا میکرد استرس گرفتم
گفتم هیچی اونا ام درگیر کارای خودشونن
مامان بزرگه گفت میری دیدن شون ؟
هیونگ شیک سرش و به علامت تایید تکون داد تا من جواب بدم
گفتم اره
مامان بزرگه گفت خوبه عروسی شما دوتا تقریبا دو هفته دیگه ست مامان بابات واسه عروسیتون میان ؟
هیونگ شیک سرش و به علامت منفی تکون داد که سریع گفتم نه نمیتونن بیان
مامان بزرگ با تعجب گفت یعنی واسه عروسی دخترشون نمیخوان بیان ؟
گفتم اره اینطوریه
مامان بزرگ گفت باشه ولی کاش میومدن اگه میتونی باهاشون حرف بزن راضی شون کن بیان
فقط سرمو تکون دادم
یهو جونگ کوک گوشیشو گرفت سمتم تو یاداشت های گوشیش نوشته بود به بهونه ی یه چیزی بلند شو برو تا دیگه ازت سوال چرت نپرسه اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونی سوتی دادنت قطعیه
با گیجی به جونگ کوک نگا کردم ولی اون اصلا اهمیتی نداد و خیلی ریلکس به غذا خوردنش ادامه داد
اروم از سر جام بلند شدم و گفتم ببخشید من سرم خیلی درد میکنه متاسفم که نمیتونم تو دورهمی تون باشم
مامان بزرگه گفت با اینکه چیزی نخوردی ولی باشه برو استراحت کن ... جونگ کوک توام باهاش برو تقریبا غذات تموم شده
با این حرف اخرش چشمام تا اخرین حد خودش گشاد شد سریع گفتم نه نه نیازی نیست
مامان بزرگه گفت این پسر الان نباید تو رو تنها بزاره پس اینقد چرت تحویلم نده جونگ کوک زود باش بلند شو باهاش برو
خدایاااااااا چرا این پیرزنا اینقد مسخره ن چرااااااا ؟
جونگ کوک از جاش بلند شد حرص و عصبانیت و از تو کل وجودش میتونستم تشخیص بدم
حمایت کنید پلیز ❤❤
۳۲.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.