آوای دروغین
من اومدم🖐🖐🖐
part56
لبخند بی جونی به نگرانیاش زدم و نگاهم و به سمت سقف سفید اتاق چرخوندم
نمیدونم چرا ولی دنبال یه ترک میگشتم
چشمام و روی هم گذاشتم تا شاید ارامش همون چند ساعتی که واسه من یه لحظه میگذشت رو حس کنم
سرگردان و حیران دنبال ذرهای آرامش برای تسکین درد قلب بی قرارم میگشتم ولی دریغ از ذره ای آرامش
به ناگاه بدن دردناکم و از روی زمین بلند کردم و با قدم های لنگان به خاطر ضعفم به سمت مونا رفتم تا بلکه به ذرهای از اون آرامش ابدی برسم
با تعجب بهم خیره بود ولی با سستی زانوهام به سمتم هجوم آورد و سریع از بازوهام گرفت تا پخش زمین نشم با نگاه دردمندم توی همون حالت سرم و روی سینش گذاشتم
تپش قلبشو حس میکردم بی اراده ذهنم به اون روزی پرواز کرد که با چشم های قرمز رفتم خونه و جونگکوک بغلم کرد
سرم و با شدت تکون دادم تا ذهنم و از جونگکوک خالی کنم ولی انگار که با هر تکونی که به گردنم میدادم و سرم و دیوانه وار تکون میدادم خاطره های بیشتری ازش به یاد میآوردم
به خاطر درد و سرگیجهی مزخرفم دست از این کار برداشتم و به چشمای مونا که بهت توش روحم و عذاب میداد خیره شدم
تو این دوران پردغدغهی زندگیم فقط این کم بود که مردم فکر کنن دیوونم
یکی از لبخندای جدیدم که طعم گریه میدادن به روی مونای مبهوت زدم
+دیوونه نیستم
و پر بغض ارامه دادم:فقط نمیخوام بهش فکر کنم
با این حرف اشکام مثل وقتایی که شیر آب کامل بسته نمیشد و چکه چکه میکرد سرازیر شد
دیگه چشمهی اشکم خشک شده بود و داشتم آخرین قطره های اشک امروز یا...زندگیم و میریختم
با این حرف فکرم به سمت چیز جدیدی رفت ولی با فشار دست مونا رو کمرم با اکراه از مونا جدا شدم و ازش فاصله گرفتم
مونا:من هیچوقت همچین فکری نمیکنم اینو یادت باشه
+چرا دیگه دیوونهام...دیوونم که دارم بهش فکر میکنم...دیوونم که گذاشتم باهام همچین کاری کنن...دیوونم که با همچین نقشهی مزخرفی وارد اون خونه کذایی شدم...دیوونم که با وجود همهی این دیوونگیا میخوامش
جملهی آخرم و زیر لب زمزمه کردم
ولی دیگه هیچی نفهمیدم
^مونا ویو^
هنوز از بازوهاش چسبیده بودم ولی با افتادن بی موقعش حلقهی دستام و محکمتر کردم و سعی کردم بخوابونمش روی رختخوابش
با تلاش تن نحیفش که این روزا زیاد از حد ضعیف شده بود خوابوندم
چند باری آروم به صورتش ضربه زدم ولی با ندیدن واکنشی از جانبش به این نتیجه رسیدم که از هوش رفته
لعنتی...آوینایی که حتی تو سخت ترین حالتاهم از هوش نمیرفت الان بخاطر اون عوضی تا تخت بیمارستان هم رفته
اون حتی موقعی که مادرش به رحمت خدا رفت هم بیهوش نشد ولی الان این اتفاق کذایی باعث این حالش شده بود
نفسم و کلافه بیرون دادم و از پارچ روی میز توالت یکم آب توی لیوان ریختم بعد با دستم روش آب پاشیدم تا بهوش بیاد
با تکون خوردن خیلی کمش فهمیدم که داره بهوش میاد پس شروع کردم به صدا زدنش
کم کم هوشیاری و به دست آورد و نگاه سوالیش به روم انداخت ولی تا اومد حرفی بزنه انگشت اشاره و روی لباش گذاشتم تا ساکت بشه
مونا:سوال نداریم بگیر بخواب و به هیچی فکر نکن
واکنشی نشون نداد و منم بلند شدم
مونا:از جات بلند نمیشی و تا وقتی میام میخوابی
همهی این حرف ها دستوری بود ولی با لحن ملایمی میگفتمشون
سرسری لباسامو عوض کردم و راه افتادم تا برم
عجیب بود که هیچی نمیپرسید و حرفی نمیزد فقط تمام این مدت به سقف خیره شده بود
خواستم از اتاق بیرون برم ولی لحظهی آخر برگشتم و گفتم:گریه هم نداریم
بعد از اتاق بیرون زدم و در جواب مامان که پرسید کجا میرم گفتم:میرم کتابخونه باید یه کتابو تحویل بدم
مامان:حالا با این حال آوینا واجبه؟
مونا:آره مامان باید امروز تحویل بدم
مامان:باشه برو ولی زد برگرد
سری تکون دادم و کفشامو پوشیدم و زدم بیرون
part56
لبخند بی جونی به نگرانیاش زدم و نگاهم و به سمت سقف سفید اتاق چرخوندم
نمیدونم چرا ولی دنبال یه ترک میگشتم
چشمام و روی هم گذاشتم تا شاید ارامش همون چند ساعتی که واسه من یه لحظه میگذشت رو حس کنم
سرگردان و حیران دنبال ذرهای آرامش برای تسکین درد قلب بی قرارم میگشتم ولی دریغ از ذره ای آرامش
به ناگاه بدن دردناکم و از روی زمین بلند کردم و با قدم های لنگان به خاطر ضعفم به سمت مونا رفتم تا بلکه به ذرهای از اون آرامش ابدی برسم
با تعجب بهم خیره بود ولی با سستی زانوهام به سمتم هجوم آورد و سریع از بازوهام گرفت تا پخش زمین نشم با نگاه دردمندم توی همون حالت سرم و روی سینش گذاشتم
تپش قلبشو حس میکردم بی اراده ذهنم به اون روزی پرواز کرد که با چشم های قرمز رفتم خونه و جونگکوک بغلم کرد
سرم و با شدت تکون دادم تا ذهنم و از جونگکوک خالی کنم ولی انگار که با هر تکونی که به گردنم میدادم و سرم و دیوانه وار تکون میدادم خاطره های بیشتری ازش به یاد میآوردم
به خاطر درد و سرگیجهی مزخرفم دست از این کار برداشتم و به چشمای مونا که بهت توش روحم و عذاب میداد خیره شدم
تو این دوران پردغدغهی زندگیم فقط این کم بود که مردم فکر کنن دیوونم
یکی از لبخندای جدیدم که طعم گریه میدادن به روی مونای مبهوت زدم
+دیوونه نیستم
و پر بغض ارامه دادم:فقط نمیخوام بهش فکر کنم
با این حرف اشکام مثل وقتایی که شیر آب کامل بسته نمیشد و چکه چکه میکرد سرازیر شد
دیگه چشمهی اشکم خشک شده بود و داشتم آخرین قطره های اشک امروز یا...زندگیم و میریختم
با این حرف فکرم به سمت چیز جدیدی رفت ولی با فشار دست مونا رو کمرم با اکراه از مونا جدا شدم و ازش فاصله گرفتم
مونا:من هیچوقت همچین فکری نمیکنم اینو یادت باشه
+چرا دیگه دیوونهام...دیوونم که دارم بهش فکر میکنم...دیوونم که گذاشتم باهام همچین کاری کنن...دیوونم که با همچین نقشهی مزخرفی وارد اون خونه کذایی شدم...دیوونم که با وجود همهی این دیوونگیا میخوامش
جملهی آخرم و زیر لب زمزمه کردم
ولی دیگه هیچی نفهمیدم
^مونا ویو^
هنوز از بازوهاش چسبیده بودم ولی با افتادن بی موقعش حلقهی دستام و محکمتر کردم و سعی کردم بخوابونمش روی رختخوابش
با تلاش تن نحیفش که این روزا زیاد از حد ضعیف شده بود خوابوندم
چند باری آروم به صورتش ضربه زدم ولی با ندیدن واکنشی از جانبش به این نتیجه رسیدم که از هوش رفته
لعنتی...آوینایی که حتی تو سخت ترین حالتاهم از هوش نمیرفت الان بخاطر اون عوضی تا تخت بیمارستان هم رفته
اون حتی موقعی که مادرش به رحمت خدا رفت هم بیهوش نشد ولی الان این اتفاق کذایی باعث این حالش شده بود
نفسم و کلافه بیرون دادم و از پارچ روی میز توالت یکم آب توی لیوان ریختم بعد با دستم روش آب پاشیدم تا بهوش بیاد
با تکون خوردن خیلی کمش فهمیدم که داره بهوش میاد پس شروع کردم به صدا زدنش
کم کم هوشیاری و به دست آورد و نگاه سوالیش به روم انداخت ولی تا اومد حرفی بزنه انگشت اشاره و روی لباش گذاشتم تا ساکت بشه
مونا:سوال نداریم بگیر بخواب و به هیچی فکر نکن
واکنشی نشون نداد و منم بلند شدم
مونا:از جات بلند نمیشی و تا وقتی میام میخوابی
همهی این حرف ها دستوری بود ولی با لحن ملایمی میگفتمشون
سرسری لباسامو عوض کردم و راه افتادم تا برم
عجیب بود که هیچی نمیپرسید و حرفی نمیزد فقط تمام این مدت به سقف خیره شده بود
خواستم از اتاق بیرون برم ولی لحظهی آخر برگشتم و گفتم:گریه هم نداریم
بعد از اتاق بیرون زدم و در جواب مامان که پرسید کجا میرم گفتم:میرم کتابخونه باید یه کتابو تحویل بدم
مامان:حالا با این حال آوینا واجبه؟
مونا:آره مامان باید امروز تحویل بدم
مامان:باشه برو ولی زد برگرد
سری تکون دادم و کفشامو پوشیدم و زدم بیرون
۴.۸k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.