فیک فقط خواهرو برادر بودیم پارت 68 قسمت1
سلام لطفا حمایت کنید من شبا نمیخوابم تا براتون این فیک رو بنویسم از یه طرف دستم شکسته با درد اون براتون فیک مینویسم ما نویسندگان کلی زحمت میکشیم لطفا لایک و حمایت یادتون نره.
چانگبین:چانا خوابت نمیاد ؟
چان: نه
چانگبین: نظرت چیه بحرفیم .؟
ات: ساعت 5 صبح بحرفین؟
چان: تو برو بگیر بخواب .
ات: میبینم داری بهم زور میگی بنگ چان .
چان: ات ببین نمیدونم خبر داری یا نه ولی الان تو داری بهم زور میگی .
چانگبین: فعلا دعوا نکنین بیاین این عکساتون رو جمع و جور کنین .
ات: کدوم عکسا؟
چانگبین: اینا .
ات: عه اینا .
چان:میخوام بهشون اتیش بزنم .
ات: چرا؟
چان: چون نمیخوامشون توی عکسی تو رو هم هر روز میبینم پس دلیلی نداریم .
چانگبین: بسه دیگه چرا دارید رو یه موضوع های کوچیک دادوبیداد راه میندازید ؟
ات: دقیقا همین رو بگو چانگبین شی .
چان: اه ات یه سوال میپرسم و تمام خوابت میاد یا نه ؟
ات: نه نمیاد .
چان: پس بیا بشین .
چانگبین: اه
چان: چیشد خوبی؟
چانگبین: سرم درد میکنه .
چان: چرا .؟
چانگبین: چون چشمام درد میکنه .
چان: دارو میخوای؟
چانگبین: نه ممنون .
ات: یه سوال شما چطور باهم اشنا شدین که من خبر ندارم ؟
چانگبین؛ خب چیز خاصی نیست ولی
چان: ولی اولین دیدارمون خیلی سم بود .
چانگبین: من تازه به مدرسه انتقال یافته بودم وقتی فهمیدم چان شاگرد اوله و منم شاگرد اولمم بهش گفتم که بکش کنار
چان: منم گفتم نکشم کنار چیکار میکنی؟
چانگبین : چان رو بردم پشت حیاط مدرسه و بستم به صندل.
چان: البته منو بیهوش کرده بود .
چانگبین : خلاصه بعدا چان باعث شد اخلاقم درست شه و تو مسائل زندگی بهم کمک کرد و شدیم رفیق هم دیگه .
ات:چه داستان دوستی جالب .
چان: الان 4 ساله باهم دوستیم .
ات: چهارررررر سالل؟
چانگبین: اره .
چانگبین:چانا خوابت نمیاد ؟
چان: نه
چانگبین: نظرت چیه بحرفیم .؟
ات: ساعت 5 صبح بحرفین؟
چان: تو برو بگیر بخواب .
ات: میبینم داری بهم زور میگی بنگ چان .
چان: ات ببین نمیدونم خبر داری یا نه ولی الان تو داری بهم زور میگی .
چانگبین: فعلا دعوا نکنین بیاین این عکساتون رو جمع و جور کنین .
ات: کدوم عکسا؟
چانگبین: اینا .
ات: عه اینا .
چان:میخوام بهشون اتیش بزنم .
ات: چرا؟
چان: چون نمیخوامشون توی عکسی تو رو هم هر روز میبینم پس دلیلی نداریم .
چانگبین: بسه دیگه چرا دارید رو یه موضوع های کوچیک دادوبیداد راه میندازید ؟
ات: دقیقا همین رو بگو چانگبین شی .
چان: اه ات یه سوال میپرسم و تمام خوابت میاد یا نه ؟
ات: نه نمیاد .
چان: پس بیا بشین .
چانگبین: اه
چان: چیشد خوبی؟
چانگبین: سرم درد میکنه .
چان: چرا .؟
چانگبین: چون چشمام درد میکنه .
چان: دارو میخوای؟
چانگبین: نه ممنون .
ات: یه سوال شما چطور باهم اشنا شدین که من خبر ندارم ؟
چانگبین؛ خب چیز خاصی نیست ولی
چان: ولی اولین دیدارمون خیلی سم بود .
چانگبین: من تازه به مدرسه انتقال یافته بودم وقتی فهمیدم چان شاگرد اوله و منم شاگرد اولمم بهش گفتم که بکش کنار
چان: منم گفتم نکشم کنار چیکار میکنی؟
چانگبین : چان رو بردم پشت حیاط مدرسه و بستم به صندل.
چان: البته منو بیهوش کرده بود .
چانگبین : خلاصه بعدا چان باعث شد اخلاقم درست شه و تو مسائل زندگی بهم کمک کرد و شدیم رفیق هم دیگه .
ات:چه داستان دوستی جالب .
چان: الان 4 ساله باهم دوستیم .
ات: چهارررررر سالل؟
چانگبین: اره .
۳.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.