پارت۶
آخه می دونی زندگیم به تو بستگی داره
اگه باشی خوبم اگه نباشی یه روانی میشم
که انگاری اصآل مال این طرفا نیست
بهش بگید اگه بخواد دنیا رو آتیش میزنم
اونی که عاشق دوتا چشای آبیشه منم
بهش بگید که همه چیز به هم میریزه وقتی نیست
اگه نباشه حتی مردن دیگه کار سختی نیست
من بی اون تمومه کارم آخه مثل اونو از کجا بیارم
مثل اونو از کجا بیارم؟
ساعت حدودای شش بود که گوشیم زنگ خورد:
-جونم مامانی؟
-زود باش عزیزممامانم میام دیگه..االن حرکت می کنمعزیزم کجایی؟دیر میشه ها؟
این حس مامانو درک می کردم...خیلی آرمینو آنا رو دوست داشت..رو به دختره)الناز(گفتم:
-ببین من میرم جایی کار دارم..خودت حواست به مغازه باشه..شاید تا یکی دو روز هم نیام..
-باشه...ولی بابات میدونه؟
با این حرفش خنده ی ریزی کرد که با لحن مسخره ای گفتم:
-آره میدونه
بعد هم رفتم بیرون و سریع به سمت ماشینم رفتم..تا فرودگاه دائم به ساعت نگاه می کردم که مبادا دیر برسم
آخرش هم با سرعت زیادی که داشتم موفق شدم که به موقع برسم..
رفتم توی فرودگاه و دنبال مامانینا گشتم که با دیدن آرمین که داشت به سمتم میومد خوشحال دویدم سمتش:
آرمین-کجایین پسر؟سه ساعته دارم دنبالتون می گردم
بغلش کردم و بعد کلی فحش و ماچ وتف تازه نگاهم به آنا افتاد..چقدر بزرگ شده بود..فکر کنم االن باید بیست
سالش باشه..آرمین هم یه سال از من بزرگتر بود. پس بیست و پنج سالش بود..جلوش ایستادم که گفت:
-سالم آنا خانم..چه بزرگ شدیسالم
بعدش هم بغلش کردم و آروم پیشونیشو بوسیدم..)البته برادرانه..فکر بیخودی نکنید(
حدود پنج مین بعدش باباینا رو دیدیم که با عجله اومدن سمتمون..مامان تا آرمینو آنا رو دید دوتاشونو بغل کرد و
شروع به گریه زاری کرد منم رفتم به بابا گفتم:
-سالم..جاده ها شلوغ بود تو هم حتما باز با سرعت جت اومدی اینقدر زود رسیدیسالم..معلوم هست کجایین؟این همه به من گفتین دیر نکن
چیزی نگفتم و به جاش رفتم آیالرو بوسیدم..خالصه بعد از این همه ابراز محبت به خونه رفت
اگه باشی خوبم اگه نباشی یه روانی میشم
که انگاری اصآل مال این طرفا نیست
بهش بگید اگه بخواد دنیا رو آتیش میزنم
اونی که عاشق دوتا چشای آبیشه منم
بهش بگید که همه چیز به هم میریزه وقتی نیست
اگه نباشه حتی مردن دیگه کار سختی نیست
من بی اون تمومه کارم آخه مثل اونو از کجا بیارم
مثل اونو از کجا بیارم؟
ساعت حدودای شش بود که گوشیم زنگ خورد:
-جونم مامانی؟
-زود باش عزیزممامانم میام دیگه..االن حرکت می کنمعزیزم کجایی؟دیر میشه ها؟
این حس مامانو درک می کردم...خیلی آرمینو آنا رو دوست داشت..رو به دختره)الناز(گفتم:
-ببین من میرم جایی کار دارم..خودت حواست به مغازه باشه..شاید تا یکی دو روز هم نیام..
-باشه...ولی بابات میدونه؟
با این حرفش خنده ی ریزی کرد که با لحن مسخره ای گفتم:
-آره میدونه
بعد هم رفتم بیرون و سریع به سمت ماشینم رفتم..تا فرودگاه دائم به ساعت نگاه می کردم که مبادا دیر برسم
آخرش هم با سرعت زیادی که داشتم موفق شدم که به موقع برسم..
رفتم توی فرودگاه و دنبال مامانینا گشتم که با دیدن آرمین که داشت به سمتم میومد خوشحال دویدم سمتش:
آرمین-کجایین پسر؟سه ساعته دارم دنبالتون می گردم
بغلش کردم و بعد کلی فحش و ماچ وتف تازه نگاهم به آنا افتاد..چقدر بزرگ شده بود..فکر کنم االن باید بیست
سالش باشه..آرمین هم یه سال از من بزرگتر بود. پس بیست و پنج سالش بود..جلوش ایستادم که گفت:
-سالم آنا خانم..چه بزرگ شدیسالم
بعدش هم بغلش کردم و آروم پیشونیشو بوسیدم..)البته برادرانه..فکر بیخودی نکنید(
حدود پنج مین بعدش باباینا رو دیدیم که با عجله اومدن سمتمون..مامان تا آرمینو آنا رو دید دوتاشونو بغل کرد و
شروع به گریه زاری کرد منم رفتم به بابا گفتم:
-سالم..جاده ها شلوغ بود تو هم حتما باز با سرعت جت اومدی اینقدر زود رسیدیسالم..معلوم هست کجایین؟این همه به من گفتین دیر نکن
چیزی نگفتم و به جاش رفتم آیالرو بوسیدم..خالصه بعد از این همه ابراز محبت به خونه رفت
۲۵۲
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.