پارت 13
رفتم داخل لئو رفت خونش تویه خونه فقد من بودمو تهیونگ<br>
رفتم دیدم تهیونگ داره میز ناهار خوری رو تمیز میکنه<br>
تویه تاریکی <br>
چراغو روشن کردم دیدم<br>
چشم هاش باد داره<br>
«پایان ویو کوک» <br>
کوک اومد <br>
از چشم هاش فهمیدم گریه کرده<br>
بهش لبخندی بامزه زدم<br>
که اومد سمتم<br>
لبخندم داشت از روی صورتم محو میشد<br>
اومد نزدیکم و ازش فاصله گرفتم<br>
انقدر اومد و فاصله گرفتم تا خوردم به کابینت<br>
دیگه نمیتونستم برم عقب تر<br>
اومد جلوم وایستاد<br>
دیدم گونش مثل دیشب قرمزه و فهمیدم بازم اون پدره عقده ایش زدتش<br>
اروم دستمو گذاشتم رویه گونش گفتم: حالتون خوبه؟ <br>
هیچی نگفت و فقد نگاهم کرد<br>
گونشو نوازش کردمو به گونش نگاه میکردم<br>
+ک... کسی زده تو گوشتون؟ <br>
بازم هیچی نگفت <br>
+اتفاق خاصی افتاده؟ من کاره اشتباهی انجام دادم؟ <br>
به خدا از صبح اینجام جایی نرفتم هرکاری گفتن و گفتین انجام دادم<br>
تازه خانم لیسا گفت کوکی دوست دارین منم براتون درست کردم<br>
من کاره اشتباهی نکردم<br>
کوک نگاهی به ظرف رویه کابینت انداخت ک کلی کوکی خوشمزه داخلش بودو باز منو نگاه کرد<br>
همو فقد نگاه میکردیم<br>
اروم و سریع رویه لپه کوک رو بوسیدم<br>
چشم هاش درشت شدو گونه هاش سرخ<br>
سرمو انداختم پایینو گونه هایه خودمم سرخ شد<br>
از خجالت گوشه لب پایینم رو گاز گرفتم<br>
و شروع کردم به کندن پوست دستم<br>
دستشو گذاشت زیر چونم سرمو اورد بالا<br>
+ب... ببخشید د... دیگه ت... تکرارش نمیکنم! <br>
بعد از بغلش رد شدمو رفتم بیرون<br>
پرش زمانی<br>
داخل پارک نشسته بودم داشتم<br>
به ماه نگاه میکردم لبخندی کیوت به ماه زدم چقدر زیباست<br>
که مثل همیشه یه اکیپ اومدن سمتم<br>
بلند شدم برم ک با صدایه یکیشون توقف کردم<br>
پسر: کجا کجا کوچولو؟ <br>
+م.. من<br>
پسر: قرار بود واسمون پول بیاری یادت نیست گفتیم اگه پول بدیی کاریت نداریم پولو بده دیگه!<br>
+م... من! م... من واقعا م.. من<br>
پسر اومد نزدیکم انگار پاهام رویه زمین قفل شده بودن نمیتونستم تکون بخورم<br>
پسر دستش رو رویه بدنم کشید<br>
بغضه سنگینی تویه گلوم ایجاد شد<br>
پسر: اندام خوبی داری<br>
ببینم بلدی بلند ناله کنی؟ <br>
با این حرفش ترس تمام وجودمو فرا گرفت<br>
اشک تویه چشم هام جمع شد<br>
پسر رفت سمت شلوارم ک قلبم داشت وایمیستاد ک<br>
دستش رو دستی اشنا گرفت<br>
از تتو هاش فهمیدم جونگکوکه<br>
_باز که داری گوه خوری میکنی!! <br>
پسر؛ تو کی باشی واسه من زرتو پرت میکنی بابا دخالت نکن <br>
_اع نه بابا! <br>
پسر: به تو ربطی نداره <br>
کوک دستمو گرفت منو برد پشتشو گفت: عاها <br>
پسر: چیه نکنه دوست پسرشی؟ <br>
_خوبه خوشم اومد یکم عقل داری اره کاپشم مشکلیه؟ <br>
با تعجب نگاهش میکردم <br>
پسر: هع تو گفتیو منم باور کردم<br>
_تهیونگی مگه من ددیت نیستم؟
ادامه دارد..
رفتم دیدم تهیونگ داره میز ناهار خوری رو تمیز میکنه<br>
تویه تاریکی <br>
چراغو روشن کردم دیدم<br>
چشم هاش باد داره<br>
«پایان ویو کوک» <br>
کوک اومد <br>
از چشم هاش فهمیدم گریه کرده<br>
بهش لبخندی بامزه زدم<br>
که اومد سمتم<br>
لبخندم داشت از روی صورتم محو میشد<br>
اومد نزدیکم و ازش فاصله گرفتم<br>
انقدر اومد و فاصله گرفتم تا خوردم به کابینت<br>
دیگه نمیتونستم برم عقب تر<br>
اومد جلوم وایستاد<br>
دیدم گونش مثل دیشب قرمزه و فهمیدم بازم اون پدره عقده ایش زدتش<br>
اروم دستمو گذاشتم رویه گونش گفتم: حالتون خوبه؟ <br>
هیچی نگفت و فقد نگاهم کرد<br>
گونشو نوازش کردمو به گونش نگاه میکردم<br>
+ک... کسی زده تو گوشتون؟ <br>
بازم هیچی نگفت <br>
+اتفاق خاصی افتاده؟ من کاره اشتباهی انجام دادم؟ <br>
به خدا از صبح اینجام جایی نرفتم هرکاری گفتن و گفتین انجام دادم<br>
تازه خانم لیسا گفت کوکی دوست دارین منم براتون درست کردم<br>
من کاره اشتباهی نکردم<br>
کوک نگاهی به ظرف رویه کابینت انداخت ک کلی کوکی خوشمزه داخلش بودو باز منو نگاه کرد<br>
همو فقد نگاه میکردیم<br>
اروم و سریع رویه لپه کوک رو بوسیدم<br>
چشم هاش درشت شدو گونه هاش سرخ<br>
سرمو انداختم پایینو گونه هایه خودمم سرخ شد<br>
از خجالت گوشه لب پایینم رو گاز گرفتم<br>
و شروع کردم به کندن پوست دستم<br>
دستشو گذاشت زیر چونم سرمو اورد بالا<br>
+ب... ببخشید د... دیگه ت... تکرارش نمیکنم! <br>
بعد از بغلش رد شدمو رفتم بیرون<br>
پرش زمانی<br>
داخل پارک نشسته بودم داشتم<br>
به ماه نگاه میکردم لبخندی کیوت به ماه زدم چقدر زیباست<br>
که مثل همیشه یه اکیپ اومدن سمتم<br>
بلند شدم برم ک با صدایه یکیشون توقف کردم<br>
پسر: کجا کجا کوچولو؟ <br>
+م.. من<br>
پسر: قرار بود واسمون پول بیاری یادت نیست گفتیم اگه پول بدیی کاریت نداریم پولو بده دیگه!<br>
+م... من! م... من واقعا م.. من<br>
پسر اومد نزدیکم انگار پاهام رویه زمین قفل شده بودن نمیتونستم تکون بخورم<br>
پسر دستش رو رویه بدنم کشید<br>
بغضه سنگینی تویه گلوم ایجاد شد<br>
پسر: اندام خوبی داری<br>
ببینم بلدی بلند ناله کنی؟ <br>
با این حرفش ترس تمام وجودمو فرا گرفت<br>
اشک تویه چشم هام جمع شد<br>
پسر رفت سمت شلوارم ک قلبم داشت وایمیستاد ک<br>
دستش رو دستی اشنا گرفت<br>
از تتو هاش فهمیدم جونگکوکه<br>
_باز که داری گوه خوری میکنی!! <br>
پسر؛ تو کی باشی واسه من زرتو پرت میکنی بابا دخالت نکن <br>
_اع نه بابا! <br>
پسر: به تو ربطی نداره <br>
کوک دستمو گرفت منو برد پشتشو گفت: عاها <br>
پسر: چیه نکنه دوست پسرشی؟ <br>
_خوبه خوشم اومد یکم عقل داری اره کاپشم مشکلیه؟ <br>
با تعجب نگاهش میکردم <br>
پسر: هع تو گفتیو منم باور کردم<br>
_تهیونگی مگه من ددیت نیستم؟
ادامه دارد..
۷.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.