چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 39
*ویو رزی
ته گفت:
تهیونگ: یه روزه که بیهوشی برای اینکه هم بتونم ازت مراقبت کنم و به کار هام برسم اوردمت خونه خودم اینجوری خیالم راحت تره...
متعجب پرسیدم:
رزی: یک روز؟..مامان چی خبر داره؟...
تهیونگ: مامان! اتفاقادخود مامان گفت بیارمت پیش خودم...
سرمو تکون دادم که دختره یعنی یون هی گفت:
یونهی: ته بهم نگفته بود که یه خواهر خوشگل داره.. چند سالته خانم کوچولو...
سوالی پرسیدم:
رزی: مرسی.. چطور؟..
دختره بع سمت یکی کشو ها رفت و گفت:
یونهی: اخه بهت میخوره بچه باشی..
ته عصبی گفت:
تهیونگ: ته به سنش چیکار داری زود کارتو انجام بده برو.....
یون هی کمی عصبی شد و گفت:
یونهی: چرا جلو خواهرت اینطوری باهم حرف میزنی ته..
ته همنطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
تهیونگ: اولن ته نهُ اقای کیم دوما دلم میخواد...
یون هی با امپول به سمتمون اومد و بی توجه به حرف های ته که انگار براش تکراری باشن امپول رو داخل سرمم برد و با فشار محتویاتش رو داخل ریخت....
بعد رو بع من گفت:
یونهی: برات امپول تقویتی زدم..
بعد لبخندی زد و گفت:
امیدوارم که زور تر خب بشی...
خشک لبخندی زدم و گفتم:
رزی: مرسی..
ته سوالی از یون هی پرسید:
تهیونگ: کارت تموم شد؟
یون هی درحالی که داشت کیفشو چمع میکرد گفت:یونهی: اره! چیه برم دلتنگم میشی..
ته پوزخنذی زد و گفت:
تهیونگ: نه فقط یدونه کنه کمتر میشه..
یونهی: با کوچیک کردن من چی بهت میرسه؟
تهیونگ: ل...ذت..
عین مترسک به مکالمه یا بهتر بکم بحث دوتا موشو گربه گوش میدادم که یون هی بع سمت در خروجی رفت و رو بع من گفت:
یونهی: حرف های ته رو نشنیده بگیر و بعد دستاشو تو هوا تکون داد و گفت:
یونهی: به امید دیدار..
بعد از در خارج شد و صدای پاشنه های کفش های تق تقیش کم و کمتر میشد...
ته گفت:
تهیونگ: یه روزه که بیهوشی برای اینکه هم بتونم ازت مراقبت کنم و به کار هام برسم اوردمت خونه خودم اینجوری خیالم راحت تره...
متعجب پرسیدم:
رزی: یک روز؟..مامان چی خبر داره؟...
تهیونگ: مامان! اتفاقادخود مامان گفت بیارمت پیش خودم...
سرمو تکون دادم که دختره یعنی یون هی گفت:
یونهی: ته بهم نگفته بود که یه خواهر خوشگل داره.. چند سالته خانم کوچولو...
سوالی پرسیدم:
رزی: مرسی.. چطور؟..
دختره بع سمت یکی کشو ها رفت و گفت:
یونهی: اخه بهت میخوره بچه باشی..
ته عصبی گفت:
تهیونگ: ته به سنش چیکار داری زود کارتو انجام بده برو.....
یون هی کمی عصبی شد و گفت:
یونهی: چرا جلو خواهرت اینطوری باهم حرف میزنی ته..
ته همنطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
تهیونگ: اولن ته نهُ اقای کیم دوما دلم میخواد...
یون هی با امپول به سمتمون اومد و بی توجه به حرف های ته که انگار براش تکراری باشن امپول رو داخل سرمم برد و با فشار محتویاتش رو داخل ریخت....
بعد رو بع من گفت:
یونهی: برات امپول تقویتی زدم..
بعد لبخندی زد و گفت:
امیدوارم که زور تر خب بشی...
خشک لبخندی زدم و گفتم:
رزی: مرسی..
ته سوالی از یون هی پرسید:
تهیونگ: کارت تموم شد؟
یون هی درحالی که داشت کیفشو چمع میکرد گفت:یونهی: اره! چیه برم دلتنگم میشی..
ته پوزخنذی زد و گفت:
تهیونگ: نه فقط یدونه کنه کمتر میشه..
یونهی: با کوچیک کردن من چی بهت میرسه؟
تهیونگ: ل...ذت..
عین مترسک به مکالمه یا بهتر بکم بحث دوتا موشو گربه گوش میدادم که یون هی بع سمت در خروجی رفت و رو بع من گفت:
یونهی: حرف های ته رو نشنیده بگیر و بعد دستاشو تو هوا تکون داد و گفت:
یونهی: به امید دیدار..
بعد از در خارج شد و صدای پاشنه های کفش های تق تقیش کم و کمتر میشد...
۹۸۱
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.