°•The magic of love•° pt28
°•The magic of love•° pt28
جادوی عشق
(ویو لامیسا)
ات وسایلاشو برداشت و تهیونگ زنگ زد گفت دم دره و با ات رفتیم و من جلو و ات عقب نشستیم که تهیونگ سوالی رو پرسید که مطمعن بودیم حتما یروز یکی از پسرا میپرسه
_یه سوال داشتم
^بپرس
_چرا شما دوتا از تنهایی میترسید؟آخه خب یکم عجیبه
^اوهوم میدونم...داستانش طولانیه
_خب تعریف کن تا خونه شما کلی راهه
^خب راستش یکسال پیش من و ات نمیترسیدیم و همیشه تنها خونه بودیم...یه شب که تنها خونه ما بودیم خوابمون برد که یهو صدای پا شنیدیم...وقتی بیدار شدیم دزد اومده بود خونمون...و وقتی ات خواست جلوشو بگیره که چیزی نبره با یه گلدون بزرگ زد تو سر ات و ات تا یکماه تو کما بود...منم تهدید کرد که اگه حرف بزنم منم میزنه...راستش از اونموقع از ترس اینکه دوباره اون اتفاق بیوفته خیلی کم پیش بیاد بخوایم دوتایی یه شب کامل رو تنها باشیم
_واو...حق دارید...منم بودم نمیخواستم
^اوهوم
رسیدیم خونه رفتیم پسرا داشتن بازی میکردن ( ایکس باکس)...انقدر مشغول بازی کردن بودن هیچکدومشون نرفته بود یکم خوراکی بیاره بخورن و همشون گشنه بودن...با ات رفتیم و یکم خوراکی آوردیم و نشستیم پیششون که شوگا گفت
÷دخترا فک کنم یکم دعوا داشتید...چیزی شده؟
+خب یه موضوع کوچیک بود حلش کردیم...لامیسا سر یچیز الکی از من عصبانی بود منم واسش توضیح دادم آشتی کردیم
÷درست میگه لامیسا؟
^اوهوم...من اشتباه فهمیده بودم
÷خیلی خب...خوبه
همه داشتن بازی میکردن که یهو نوبت جونگکوک شد
&خب...من میخام با لامیسا بازی کنم
همه داشتن با تعجب بهش نگا میکردن...شاید میخواست کار صبحمو تلافی کنه
(ویو تهیونگ)
جونگکوک تو این بازی خیلی خوب بود...فک نمیکنم لامیسا ببره...قطعا میخاد صبحو تلافی کنه
^من یکم خستم
&اوممم...پس من اینجوری فک میکنم که ترسیدی
^من؟ترس؟ (میخنده)...خیلی خب...بیا بازی کنیم...فقط اگه باختی گریه نکنی
&(میخنده)...خیلی خب
با جونگکوک نشستیم بازی کنیم...همه خیلی با دقت بهمون نگا میکردن...تا اون یه امتیاز میگرفت منم یدونه میگرفتم...کلی بازی کردیم اما هربار مساوی میشدیم...دیگه دوتامون خسته شده بودیم
^یااا...من دیگه نمیکشم
_فک نمیکنم دیگه هیچکدومتون برنده شه یا ببازه...بنظرم بهتره تمومش کنید
ادامه دارد...
جادوی عشق
(ویو لامیسا)
ات وسایلاشو برداشت و تهیونگ زنگ زد گفت دم دره و با ات رفتیم و من جلو و ات عقب نشستیم که تهیونگ سوالی رو پرسید که مطمعن بودیم حتما یروز یکی از پسرا میپرسه
_یه سوال داشتم
^بپرس
_چرا شما دوتا از تنهایی میترسید؟آخه خب یکم عجیبه
^اوهوم میدونم...داستانش طولانیه
_خب تعریف کن تا خونه شما کلی راهه
^خب راستش یکسال پیش من و ات نمیترسیدیم و همیشه تنها خونه بودیم...یه شب که تنها خونه ما بودیم خوابمون برد که یهو صدای پا شنیدیم...وقتی بیدار شدیم دزد اومده بود خونمون...و وقتی ات خواست جلوشو بگیره که چیزی نبره با یه گلدون بزرگ زد تو سر ات و ات تا یکماه تو کما بود...منم تهدید کرد که اگه حرف بزنم منم میزنه...راستش از اونموقع از ترس اینکه دوباره اون اتفاق بیوفته خیلی کم پیش بیاد بخوایم دوتایی یه شب کامل رو تنها باشیم
_واو...حق دارید...منم بودم نمیخواستم
^اوهوم
رسیدیم خونه رفتیم پسرا داشتن بازی میکردن ( ایکس باکس)...انقدر مشغول بازی کردن بودن هیچکدومشون نرفته بود یکم خوراکی بیاره بخورن و همشون گشنه بودن...با ات رفتیم و یکم خوراکی آوردیم و نشستیم پیششون که شوگا گفت
÷دخترا فک کنم یکم دعوا داشتید...چیزی شده؟
+خب یه موضوع کوچیک بود حلش کردیم...لامیسا سر یچیز الکی از من عصبانی بود منم واسش توضیح دادم آشتی کردیم
÷درست میگه لامیسا؟
^اوهوم...من اشتباه فهمیده بودم
÷خیلی خب...خوبه
همه داشتن بازی میکردن که یهو نوبت جونگکوک شد
&خب...من میخام با لامیسا بازی کنم
همه داشتن با تعجب بهش نگا میکردن...شاید میخواست کار صبحمو تلافی کنه
(ویو تهیونگ)
جونگکوک تو این بازی خیلی خوب بود...فک نمیکنم لامیسا ببره...قطعا میخاد صبحو تلافی کنه
^من یکم خستم
&اوممم...پس من اینجوری فک میکنم که ترسیدی
^من؟ترس؟ (میخنده)...خیلی خب...بیا بازی کنیم...فقط اگه باختی گریه نکنی
&(میخنده)...خیلی خب
با جونگکوک نشستیم بازی کنیم...همه خیلی با دقت بهمون نگا میکردن...تا اون یه امتیاز میگرفت منم یدونه میگرفتم...کلی بازی کردیم اما هربار مساوی میشدیم...دیگه دوتامون خسته شده بودیم
^یااا...من دیگه نمیکشم
_فک نمیکنم دیگه هیچکدومتون برنده شه یا ببازه...بنظرم بهتره تمومش کنید
ادامه دارد...
۲.۹k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.