فیک کوک ( اعتماد)پارت۴۴
از زبان ا/ت
خاله یو گفت : ا/ت چیشده بازم اخم کردی
گفتم : چیزی نیست
جانگ شین با خنده گفت : دیشب خانم اعتراف کرده به طرف ولی مثل اینکه به مَزاجِش خوش نیومده
برگشتم سمتش و دستمال پارچهای که روی میز بود رو برداشتم پرت کردم سمتش و گفتم : ساکت شو جانگ شین ایشش خیلی حالم خوشه تو هم.. آه اصلا بیخیال هیچکدومتون درکم نمیکنید
رفتم بالا توی اتاق خودمو حبس کردم جونگ کوک هم واسه نهار نیومد خاله یو هم کلی بهم التماس کرد تا غذا بخورم ولی انگار من با خودمم مشکل دارم که خودمم اعذاب میدم
یکم خوابیدم یکم به باغ خیره شدم یکم اتاق رو مرتب کردم تا شب شد داشتم ضعف میکردم واقعا چرا اعتصاب کردم ؟
صدای ماشین اومد فوراً رفتم جلوی پنجره جونگ کوک بود...
با اینکه میدونستم آدمی نیست که بخاطر یه دوست دارم گفتنم قلبش بلرزه و یخش آب بشه ولی اون حرفایی که دیشب بهم زد انتظاراتم رو بیشتر کرده
دره اتاقم باز شد خاله یو بود
با تأسف سرش رو تکون داد و گفت : ا/ت رییس اومده سره میز شام بیا پایین
گفتم : نمیخورم
اومد کنارم نشست روی تخت و گفت : ا/ت هنوز نمیدونه نهار نخوردی میدونی که چقدر حساسه روی اینجور چیزا اصلا به خودت فکر میکنی
گفتم : نمیخوام بخورم نمیام
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت : ا/ت دلم نمیخواد میونه دیو و دلبر شکر آب بشه
این لقب برازنده ما بود ؟
لبخند غم انگیزی بهش زدم و گفتم : دیو و دلبر ؟ فکر نکنم ما مثل اونا باشیم
خاله یو دستم رو گرفت و گفت : ولی تو همون دلبری که با گذاشتن پاش توی قصر سیاهه غم زده اونجا رو تبدیل به بهشت کرد حس میکنم با اومدن تو دیو خیلی تغییر کرده درسته همون بی رحم سنگ دله اما بلا هایی که سرش اومده اون رو تبدیل به اینی که هست کرده بی احساس بی روح و یخ زده
این سه تا جمله رو با غم زمزمه کرد..بی احساس بی روح یخ زده... چشمام با حرفاش دریا شد
اشک موج میزد به دستام که تو دست خاله یو بود نگاه کردم و گفتم : اگه هیچوقت درست نشه و منو آزاد نکنه چی ؟البته بیرون از اینجا هم امنیت ندارم ولی بهتر از اینه که کور کورانه دوسش داشته باشم و اعذاب بکشم
خاله یو گفت : ا/ت چیشده بازم اخم کردی
گفتم : چیزی نیست
جانگ شین با خنده گفت : دیشب خانم اعتراف کرده به طرف ولی مثل اینکه به مَزاجِش خوش نیومده
برگشتم سمتش و دستمال پارچهای که روی میز بود رو برداشتم پرت کردم سمتش و گفتم : ساکت شو جانگ شین ایشش خیلی حالم خوشه تو هم.. آه اصلا بیخیال هیچکدومتون درکم نمیکنید
رفتم بالا توی اتاق خودمو حبس کردم جونگ کوک هم واسه نهار نیومد خاله یو هم کلی بهم التماس کرد تا غذا بخورم ولی انگار من با خودمم مشکل دارم که خودمم اعذاب میدم
یکم خوابیدم یکم به باغ خیره شدم یکم اتاق رو مرتب کردم تا شب شد داشتم ضعف میکردم واقعا چرا اعتصاب کردم ؟
صدای ماشین اومد فوراً رفتم جلوی پنجره جونگ کوک بود...
با اینکه میدونستم آدمی نیست که بخاطر یه دوست دارم گفتنم قلبش بلرزه و یخش آب بشه ولی اون حرفایی که دیشب بهم زد انتظاراتم رو بیشتر کرده
دره اتاقم باز شد خاله یو بود
با تأسف سرش رو تکون داد و گفت : ا/ت رییس اومده سره میز شام بیا پایین
گفتم : نمیخورم
اومد کنارم نشست روی تخت و گفت : ا/ت هنوز نمیدونه نهار نخوردی میدونی که چقدر حساسه روی اینجور چیزا اصلا به خودت فکر میکنی
گفتم : نمیخوام بخورم نمیام
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت : ا/ت دلم نمیخواد میونه دیو و دلبر شکر آب بشه
این لقب برازنده ما بود ؟
لبخند غم انگیزی بهش زدم و گفتم : دیو و دلبر ؟ فکر نکنم ما مثل اونا باشیم
خاله یو دستم رو گرفت و گفت : ولی تو همون دلبری که با گذاشتن پاش توی قصر سیاهه غم زده اونجا رو تبدیل به بهشت کرد حس میکنم با اومدن تو دیو خیلی تغییر کرده درسته همون بی رحم سنگ دله اما بلا هایی که سرش اومده اون رو تبدیل به اینی که هست کرده بی احساس بی روح و یخ زده
این سه تا جمله رو با غم زمزمه کرد..بی احساس بی روح یخ زده... چشمام با حرفاش دریا شد
اشک موج میزد به دستام که تو دست خاله یو بود نگاه کردم و گفتم : اگه هیچوقت درست نشه و منو آزاد نکنه چی ؟البته بیرون از اینجا هم امنیت ندارم ولی بهتر از اینه که کور کورانه دوسش داشته باشم و اعذاب بکشم
۱۴۶.۵k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.