Only you darling
از ماشین پیاده شد و سمت عمارت رفت
و بادیگاردایی که ۹۰ درجه دقیق براش خم
شده بودن،ولی کی اهمیت میده؟!اونا وظیفهشون همینه
الان فقط دنبال یه نفر بود داخل اون عمارت
یه نفر؟؟تو اون عمارت به این بزرگی؟؟...آره حتی
توی این جهانِ بزرگ چشماش دنبال یکی بود!
فقط دخترش....وینتر!اون دختر براش حکم حوری
بهشتی رو داشت و حاضر بود براش جونشو دو دستی
تقدیم کنه...بیشتر از عمق اقیانوس آرام دوستش داشت
خیلی بیشتر!...بینهایت
رفت داخل عمارت ولی توی پذیرایی دخترش رو ندید
میدونست اگه اینجا نباشه قطعا توی اتاقشه
پس رفت طبقهی بالا با قدمای آروم و آهسته
در اتاق رو باز کرد و دید درست حدس زده!دخترش خوابه
پس برای همون بود خدمتکارا سر و صدا نمیکردن
چون میدونستن اگه دخترِ اربابشون بد خواب شه
چه بلایی سرشون میاد.هنوزم اون بادیگاردو فراموش نکردن که به فجیع ترین شکل ممکن شکنجه شد و مرد
جئون یه نگاهی به دختر توی تخت خواب انداخت!
خیلی قشنگ خوابیده بود!شبیه فرشته ها بود!
جلوتر رفت و یه بوسه روی پیشونیش گذاشت!
_به ماه میگم که تو خیلی از اون زیباتری عزیزم!
کم کم وینتر چشماش رو باز کرد و با دیدن چهرهی
دوست پسرش لبخند زد و گفت:
+عا...جونگکوک کی اومدی؟؟
_همین الان!
+آها...راستی جونگکوک...آخ
و دستشو گذاشت روی شکمش و چهرهش رفت تو هم
_عزیزم؟؟....چیشدی خوشگلم؟؟؟خوبی؟؟
انقدر نگرانی و یه مافیا؟؟آره فقط برای دخترش اونجوری بود
+خوبم....آخ....خوبم
_دختر نازِ من چیشدی؟؟
+هیچی فقط....فقط.....پریودم!
_پس برای همون دیشب بهانه گیری میکردی و بدخلق
شده بودی؟هوم؟؟
+خب آره!
وینتر صورتش سرخ شده بود خیلی خجالت میکشید!ولی اگرم نمیگفت جونگکوک حتما یه بلایی سرِ اون خدمتکارای بیچاره میآورد!
جونگکوک دخترشو بغل کرد و موهاش بوس کرد!
اون دختر بوی توت فرنگی میداد....برای یکی مثل جونگکوک که همیشه از عطر های تلخ استفاده میکنه تازگی داشت و ازش خسته نمیشد!اون از هیچ چیز دخترش زده نمیشد،هیچوقت!
_عزیزم مسکن خوردی؟؟خوب غذا خوردی؟
وینتر میدونست دروغ چقدر دوست پسرشون اذیت میکنه
پس گفت:
+خب نه....فقط....خوابیدم!حیح
_چرا خودتو اذیت میکنی؟؟میدونی بدم میاد غذا
نخوری دیگه؟؟عروسکِ من اذیت میشی!
+ولی واقعا اشتها ندارم
_اون همه خون ازت میره بعد اشتها نداری؟؟عزیزم تو کم
خونی هم داری!...بزار میگم خدمتکار غذا بیاره برات
+نه نمیخواد خودم میتونم....
_نه نمیتونی!عزیزم میدونم چقدر درد داری چجوری میخوای راه بری؟؟لجبازی نکن
+هوفففف خیلی خب....باشه!
بعد اینکه جونگکوک به خدمتکار زنگ زد و گفت غذا بیاره
بعد چندلحظه خدمتکار غذارو آورد و وینتر با غر غر غذا خورد!
(ساعت ۱۱:۴۸ شب)
+جونگکوک نمیخوای بخوابی؟خستهای!
_عروسکم پای تو وسط باشه جونمم میدم برات
+جونگکوک من خوبم برو بخواب!فردا کار داری!
_عروسک فردا که تعطیله
وینتر لبخندی از روی ضایع بودن حرفش زد و گفت:
+آها....حیح راستی...
_فقط تو عزیزم!
+چی؟؟
_تو اولویت منی!
بعد شروع کرد به بوسیدن ترقوه و شونهی دخترش
_عزیزم؟
+جانم؟؟
_خیلی خوشحالم که وارد زندگیم شدی!
وینتر برگشت و صورت مرد رو به روشو گرفت و گفت:
+باور کن اگه دوست داشتن تو اندازهی شن های دریا
بود....خدای من!....الان جهانِ من فقط یه جهان پر از شن بود!
End
دیگه اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید
اسلاید دو وینترعه!
خداحافظ
و بادیگاردایی که ۹۰ درجه دقیق براش خم
شده بودن،ولی کی اهمیت میده؟!اونا وظیفهشون همینه
الان فقط دنبال یه نفر بود داخل اون عمارت
یه نفر؟؟تو اون عمارت به این بزرگی؟؟...آره حتی
توی این جهانِ بزرگ چشماش دنبال یکی بود!
فقط دخترش....وینتر!اون دختر براش حکم حوری
بهشتی رو داشت و حاضر بود براش جونشو دو دستی
تقدیم کنه...بیشتر از عمق اقیانوس آرام دوستش داشت
خیلی بیشتر!...بینهایت
رفت داخل عمارت ولی توی پذیرایی دخترش رو ندید
میدونست اگه اینجا نباشه قطعا توی اتاقشه
پس رفت طبقهی بالا با قدمای آروم و آهسته
در اتاق رو باز کرد و دید درست حدس زده!دخترش خوابه
پس برای همون بود خدمتکارا سر و صدا نمیکردن
چون میدونستن اگه دخترِ اربابشون بد خواب شه
چه بلایی سرشون میاد.هنوزم اون بادیگاردو فراموش نکردن که به فجیع ترین شکل ممکن شکنجه شد و مرد
جئون یه نگاهی به دختر توی تخت خواب انداخت!
خیلی قشنگ خوابیده بود!شبیه فرشته ها بود!
جلوتر رفت و یه بوسه روی پیشونیش گذاشت!
_به ماه میگم که تو خیلی از اون زیباتری عزیزم!
کم کم وینتر چشماش رو باز کرد و با دیدن چهرهی
دوست پسرش لبخند زد و گفت:
+عا...جونگکوک کی اومدی؟؟
_همین الان!
+آها...راستی جونگکوک...آخ
و دستشو گذاشت روی شکمش و چهرهش رفت تو هم
_عزیزم؟؟....چیشدی خوشگلم؟؟؟خوبی؟؟
انقدر نگرانی و یه مافیا؟؟آره فقط برای دخترش اونجوری بود
+خوبم....آخ....خوبم
_دختر نازِ من چیشدی؟؟
+هیچی فقط....فقط.....پریودم!
_پس برای همون دیشب بهانه گیری میکردی و بدخلق
شده بودی؟هوم؟؟
+خب آره!
وینتر صورتش سرخ شده بود خیلی خجالت میکشید!ولی اگرم نمیگفت جونگکوک حتما یه بلایی سرِ اون خدمتکارای بیچاره میآورد!
جونگکوک دخترشو بغل کرد و موهاش بوس کرد!
اون دختر بوی توت فرنگی میداد....برای یکی مثل جونگکوک که همیشه از عطر های تلخ استفاده میکنه تازگی داشت و ازش خسته نمیشد!اون از هیچ چیز دخترش زده نمیشد،هیچوقت!
_عزیزم مسکن خوردی؟؟خوب غذا خوردی؟
وینتر میدونست دروغ چقدر دوست پسرشون اذیت میکنه
پس گفت:
+خب نه....فقط....خوابیدم!حیح
_چرا خودتو اذیت میکنی؟؟میدونی بدم میاد غذا
نخوری دیگه؟؟عروسکِ من اذیت میشی!
+ولی واقعا اشتها ندارم
_اون همه خون ازت میره بعد اشتها نداری؟؟عزیزم تو کم
خونی هم داری!...بزار میگم خدمتکار غذا بیاره برات
+نه نمیخواد خودم میتونم....
_نه نمیتونی!عزیزم میدونم چقدر درد داری چجوری میخوای راه بری؟؟لجبازی نکن
+هوفففف خیلی خب....باشه!
بعد اینکه جونگکوک به خدمتکار زنگ زد و گفت غذا بیاره
بعد چندلحظه خدمتکار غذارو آورد و وینتر با غر غر غذا خورد!
(ساعت ۱۱:۴۸ شب)
+جونگکوک نمیخوای بخوابی؟خستهای!
_عروسکم پای تو وسط باشه جونمم میدم برات
+جونگکوک من خوبم برو بخواب!فردا کار داری!
_عروسک فردا که تعطیله
وینتر لبخندی از روی ضایع بودن حرفش زد و گفت:
+آها....حیح راستی...
_فقط تو عزیزم!
+چی؟؟
_تو اولویت منی!
بعد شروع کرد به بوسیدن ترقوه و شونهی دخترش
_عزیزم؟
+جانم؟؟
_خیلی خوشحالم که وارد زندگیم شدی!
وینتر برگشت و صورت مرد رو به روشو گرفت و گفت:
+باور کن اگه دوست داشتن تو اندازهی شن های دریا
بود....خدای من!....الان جهانِ من فقط یه جهان پر از شن بود!
End
دیگه اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید
اسلاید دو وینترعه!
خداحافظ
۳۷۲
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.