نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 49)
( دکتر با سرعت از در اومد بیرون و فریاد زد و گفت......)
دکتر: کی گروه خونیش O منفیه؟!!!!.....
( اعضا هول شده بودن که......)
جین: بچه ها کی گروه خونیش O منفیه؟!....
جیهوپ: مگه تو گروه خونیت O منفی نیست؟!
جین: نه بر من مثبته.....
( اعضا در فکر فرو رفتن و یهو همزمان گفتن....)
اعضا: شوگاااااا......
جیمین: اقای دکتر هستش هست.....
دکتر: کدومتون کی؟!.... ( هول)
جیمین: شوگا فقط خونه است باید بیاریمش....
دکتر: لطفا عجله کنید پس وگرنه دیر میشه.... بیمار خونریزی داخلی کرده و به خون نیاز داره....
( جیمین هول هولکی از بیمارستان رفت بیرون سوار ماشین شد و با تمام سرعت به سمت خونه ی یونگی میروند و بعد چند دقیقه رسید و کلید خونه یونگی دستش بود درو باز کرد و با سرعت وارد خونه شد و دید یونگی نشسته رو مبل و داره ترانه مینویسه......
جیمین: یونگیییی.... ( داد)
یونگی: جیمین چی شده؟!..... ( نگران)
جیمین: یونگی..... ات به کمکت نیاز داره اون به خون نیاز داره که گروه خونیه تو فقط O منفیه...... عجله کن یونگیییی
یونگی: ( نگران و تعجب زده شد و سریع کتشو برداشت و با جیمین سوار ماشین شدن و با تموم سرعت به سمت بیمارستان رفتن و بعد چند مین رسیدن و بدو بدو رفتن داخل)
یونگی: اقای دکتر..... اقای دکتر من اینجام....
دکتر: اقای یونگی عجله کنید برید اون اتاق تا پرستار ازتون خون بگیره.....
یونگی:بله.....
( یونگی با سرعت به اون اتاق رفت و پرستار از یونگی خون گرفت و سریع به اتاق ات برد و خون رو به ات وارد کردن و بقیه ی اعضا نگران نشسته بودن رو صندلی و یونگی و جیمین میرفتن اینور و اونور نگران بودن.....بعد 1 ساعت بالاخره دکتر از اتاق ات اومد بیرون و قیافش ناراحت کننده بود.....
یونگی: چیشد اقای دکتر..... ( نگران)
دکتر: لطفا ارامش خودتون حفظ کنید..... بیمار حالشون خوبه فقط به خاطر تصادف ضربه ی بدی به مغزشون وارد شده و ایشون نصف حافظه اشون از دست دادن.....
( اعضا با شنیدن این حرف چشماشون گرد شد و همونجا خشکشون زد مخصوصا جیمین و یونگی زبونشون بند اومده بود لکنت گرفته بودن......)
یونگی: ...... ی... یعنی..... ا... ت... ا... الان..... م... م.... مارو..... ی... یادش نم... نمیاد؟!!!!! ( بغض)
دکتر: باید به هوش بیاد تا بفهمیم ولی متاسفانه فکر نکنم.....
( یونگی نشست رو دوتا پاهاش و شروع به گریه کردن کرد)
جیمین: اقای دکتر ات کی به هوش میاد؟!... ( گریه)
دکتر: ما نمیدونیم...... دست خداست..... ( از پیش اعضا رفت و یونگی و جیمین افتاده بودن زمین و گریه میکردن و هق هق بلند میکردن و بیمارستان گرفته بودن رو سرشون ولی دکتر به پرستار ها گفت که بهشون گیر ندن...... جین یونگی رو بغل کرد و یونگی هم هق هق بلند میکرد تو بغلش و تهیونگ هم جیمین بغل کرد و جیمین هم بی صدا گریه میکرد.......)
ادامه اش تو کامنتا
(𝙋𝙖𝙧𝙩 49)
( دکتر با سرعت از در اومد بیرون و فریاد زد و گفت......)
دکتر: کی گروه خونیش O منفیه؟!!!!.....
( اعضا هول شده بودن که......)
جین: بچه ها کی گروه خونیش O منفیه؟!....
جیهوپ: مگه تو گروه خونیت O منفی نیست؟!
جین: نه بر من مثبته.....
( اعضا در فکر فرو رفتن و یهو همزمان گفتن....)
اعضا: شوگاااااا......
جیمین: اقای دکتر هستش هست.....
دکتر: کدومتون کی؟!.... ( هول)
جیمین: شوگا فقط خونه است باید بیاریمش....
دکتر: لطفا عجله کنید پس وگرنه دیر میشه.... بیمار خونریزی داخلی کرده و به خون نیاز داره....
( جیمین هول هولکی از بیمارستان رفت بیرون سوار ماشین شد و با تمام سرعت به سمت خونه ی یونگی میروند و بعد چند دقیقه رسید و کلید خونه یونگی دستش بود درو باز کرد و با سرعت وارد خونه شد و دید یونگی نشسته رو مبل و داره ترانه مینویسه......
جیمین: یونگیییی.... ( داد)
یونگی: جیمین چی شده؟!..... ( نگران)
جیمین: یونگی..... ات به کمکت نیاز داره اون به خون نیاز داره که گروه خونیه تو فقط O منفیه...... عجله کن یونگیییی
یونگی: ( نگران و تعجب زده شد و سریع کتشو برداشت و با جیمین سوار ماشین شدن و با تموم سرعت به سمت بیمارستان رفتن و بعد چند مین رسیدن و بدو بدو رفتن داخل)
یونگی: اقای دکتر..... اقای دکتر من اینجام....
دکتر: اقای یونگی عجله کنید برید اون اتاق تا پرستار ازتون خون بگیره.....
یونگی:بله.....
( یونگی با سرعت به اون اتاق رفت و پرستار از یونگی خون گرفت و سریع به اتاق ات برد و خون رو به ات وارد کردن و بقیه ی اعضا نگران نشسته بودن رو صندلی و یونگی و جیمین میرفتن اینور و اونور نگران بودن.....بعد 1 ساعت بالاخره دکتر از اتاق ات اومد بیرون و قیافش ناراحت کننده بود.....
یونگی: چیشد اقای دکتر..... ( نگران)
دکتر: لطفا ارامش خودتون حفظ کنید..... بیمار حالشون خوبه فقط به خاطر تصادف ضربه ی بدی به مغزشون وارد شده و ایشون نصف حافظه اشون از دست دادن.....
( اعضا با شنیدن این حرف چشماشون گرد شد و همونجا خشکشون زد مخصوصا جیمین و یونگی زبونشون بند اومده بود لکنت گرفته بودن......)
یونگی: ...... ی... یعنی..... ا... ت... ا... الان..... م... م.... مارو..... ی... یادش نم... نمیاد؟!!!!! ( بغض)
دکتر: باید به هوش بیاد تا بفهمیم ولی متاسفانه فکر نکنم.....
( یونگی نشست رو دوتا پاهاش و شروع به گریه کردن کرد)
جیمین: اقای دکتر ات کی به هوش میاد؟!... ( گریه)
دکتر: ما نمیدونیم...... دست خداست..... ( از پیش اعضا رفت و یونگی و جیمین افتاده بودن زمین و گریه میکردن و هق هق بلند میکردن و بیمارستان گرفته بودن رو سرشون ولی دکتر به پرستار ها گفت که بهشون گیر ندن...... جین یونگی رو بغل کرد و یونگی هم هق هق بلند میکرد تو بغلش و تهیونگ هم جیمین بغل کرد و جیمین هم بی صدا گریه میکرد.......)
ادامه اش تو کامنتا
۷.۸k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.