فیک زیبا پارت 3
ویو ات
داشتم ظرفارومیشستم که یهو یکی از ظرفا ارچز دستم لیز خورد و افتاد واییی بدبخت شدم از شانس بدم مهمونای ارباب هم اونجا بودن و اراب عصبانیت از چشاش میبارید با دستای لروزن داشتم شیشه خورده هارو جم میکردم که مهمونا رفتن و با داد ارباب سرجام خشک شدم
جونگکوک ویو
داشتم با ماریا و تهیونگ حرف میزدم که دبدم صدای شکستنی اومد
بعد اینکه تهیونگو خواهرم رفتن رفتم پیش ات
جونگکوک:هیچ معلومه دارییی چیکار میکنییی؟(دادد)
ات: راستش حرصم میومد بهش بگم اربابب (تو ذهنش)
ات: جونگک..ببخ. شید ار.باب ت.روخدا ببخ.شیدد(با ترس)
جونگکوک: نه انیطوری فایده نداره.پاشووو(داد)
جونگکک: با توعم میگم پاشوو
دیدم پا نمیشه از موهاش گرفتم کشوندمش به اتاق شکنجه*
ات: دیدم یهو از موهام گرفت داشت میبردم شکنجم کنه
همش التماسش میکردم(راستش تو این هفته خیلی ازش میترسیدم نیمدونم این ترس مزخرف از کجا امدد.شاید بخاطر اینکه مافیاست)
ات ویو
بردم تو اتاق شکنجه
جونگکوک:هرضربه ای میزنمم بشمارر(داد) اشتباه بشماری بیشتر میشهه
ضربه اول
ات: ی.ک.. ددوو. س.. ه........... ص. ددو یک(همه اینارو با جیغ و گریه میگه). صدو.. د.. و که بیهوش شدم
جونگکوک ویو
یهو دیدم بیهوش شد اهمیت نداشت برام همونجا گذاشتمش تا بهوش بیاد
رفتم پایین زنگ زدم تهیونگ
مکالمه تهیونگ و جونگکوک:
( از این به بعد بجای جونگکوکو میگم کوک)
کوک: سلام
ته: سلام داش چرا اعصابت خورده
کوک: چیز مهمی نیست
ته: خب.. کاری داشتی؟
کوک: آره میگم امشب میای بریم بار؟
ته: صبر کن.. اوکیه میام... فقط ساعت چند؟
کوک: ساعت 7 و 8 اینا خوبه
ته: اوکی بای
(پایان مکالمه کوک و ته)
ویو ات
با بدن درد و سردرد پاشدم هنوز تو اتاق شکنجه بودم تمامم بدنم درد میکرد
ات(تو ذهنش): خدا لعنتت کنه جئون جونگکوککک
از این به بعد تغییر میکنم قراره ات با قلب آهنیش دوباره بیدار شه(بچه ها چون ات قبلا افسردگی داشته گفتم "دوباره")
ات ویو
شب بود ساعت 9 و اینا بود که دیدم در میزنن درو باز کردم که...........
داشتم ظرفارومیشستم که یهو یکی از ظرفا ارچز دستم لیز خورد و افتاد واییی بدبخت شدم از شانس بدم مهمونای ارباب هم اونجا بودن و اراب عصبانیت از چشاش میبارید با دستای لروزن داشتم شیشه خورده هارو جم میکردم که مهمونا رفتن و با داد ارباب سرجام خشک شدم
جونگکوک ویو
داشتم با ماریا و تهیونگ حرف میزدم که دبدم صدای شکستنی اومد
بعد اینکه تهیونگو خواهرم رفتن رفتم پیش ات
جونگکوک:هیچ معلومه دارییی چیکار میکنییی؟(دادد)
ات: راستش حرصم میومد بهش بگم اربابب (تو ذهنش)
ات: جونگک..ببخ. شید ار.باب ت.روخدا ببخ.شیدد(با ترس)
جونگکوک: نه انیطوری فایده نداره.پاشووو(داد)
جونگکک: با توعم میگم پاشوو
دیدم پا نمیشه از موهاش گرفتم کشوندمش به اتاق شکنجه*
ات: دیدم یهو از موهام گرفت داشت میبردم شکنجم کنه
همش التماسش میکردم(راستش تو این هفته خیلی ازش میترسیدم نیمدونم این ترس مزخرف از کجا امدد.شاید بخاطر اینکه مافیاست)
ات ویو
بردم تو اتاق شکنجه
جونگکوک:هرضربه ای میزنمم بشمارر(داد) اشتباه بشماری بیشتر میشهه
ضربه اول
ات: ی.ک.. ددوو. س.. ه........... ص. ددو یک(همه اینارو با جیغ و گریه میگه). صدو.. د.. و که بیهوش شدم
جونگکوک ویو
یهو دیدم بیهوش شد اهمیت نداشت برام همونجا گذاشتمش تا بهوش بیاد
رفتم پایین زنگ زدم تهیونگ
مکالمه تهیونگ و جونگکوک:
( از این به بعد بجای جونگکوکو میگم کوک)
کوک: سلام
ته: سلام داش چرا اعصابت خورده
کوک: چیز مهمی نیست
ته: خب.. کاری داشتی؟
کوک: آره میگم امشب میای بریم بار؟
ته: صبر کن.. اوکیه میام... فقط ساعت چند؟
کوک: ساعت 7 و 8 اینا خوبه
ته: اوکی بای
(پایان مکالمه کوک و ته)
ویو ات
با بدن درد و سردرد پاشدم هنوز تو اتاق شکنجه بودم تمامم بدنم درد میکرد
ات(تو ذهنش): خدا لعنتت کنه جئون جونگکوککک
از این به بعد تغییر میکنم قراره ات با قلب آهنیش دوباره بیدار شه(بچه ها چون ات قبلا افسردگی داشته گفتم "دوباره")
ات ویو
شب بود ساعت 9 و اینا بود که دیدم در میزنن درو باز کردم که...........
۳.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.