p31🩸
جونگ کوک : تو اینجا چیکار میکنی .....
یومی : من ... م ....
جونگ کوک : هنوزم همونی نمیتونی حرف بزنی نه ....
یومی : جونگ کوک بزار توضیع بدم ....
جونگ کوک : چیو میخایی توضیع بدی ها ....
یومی : توروخدا .... یکم به حرفم گوش کن ....
جونگ کوک : مگه تو گوش میدادی ها ...
یومی : من .... اهه
جونگ کوک : بسه نمیخام دیگه حرفی از دهنت بشنوم ....
یومی : اما .... ( بغض )
رفتم بیرون و در رو محکم کوبیدم .... یه جوری اعصابم خراب بود که نفهمیدم چیکار میکنم ....
ویو یومی :
داشتم به کار هام میرسیدم که یکی در اتاق رو زد ....
بهش گفتم بیاد داخل ....
وقتی در باز شد سرمو گرفتم بالا ....
جونگ کوک بود .... چشمام از تعجب گرد شده بود ضربان قلبم زد بالا ... باورم نمیشد که بعد دو سال دوباره دیدمش ... دوباره منو گذاشت و رفت ... وقتی در رو بست قلبم با شتاب در لرزید ... اشکام دست خودم نبودند شروع کردم به گریه کردن خیلی گریه کردم ... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم و زانو هامو بغل گرفتم من هنوز جونگ کوک رو خیلی دوست دارم هنوز میخامش ولی اون حتی منو به روحش هم نمیاره ...
ویو یوری سا :
منو جین رفتیم که به جنس ها توی عمارت جنگلیمون سر بزنیم ....
درو برام باز کردن و رفتم سمت انبار ....
یوری : امشب چندتا کامیون بیارید و ببرید به سمت کشتی ....
بادیگارد : چشم خانوم ...
جین : یوچان تو امشب باهاشون برو تا کشتی ....
یوچان : حتمن ....
یوری : ببینم هر چهار طرف خوب در همان هستش ...
تام : اره خیالت تخت ....
که یهو صدای شلیک ومد ... همه خم شدیم ...
یوری : خوبه گفتم که در همانه ...
جین به یوچان اشاره کرد که اسلحه هارو بیاره ...
جین یه ان فور برام انداخت ....
صدای شلیک بیشتر شد .... بعد همه شروع کردن به شلیک .... تیر ها داشتند از بالا سرم رد میشدند ....
همه جا رو صدای شلیک گرفته بود .... خشاب رو عوض کردم .... دوباره شلیک کردم .... جین نشونش عالیه اگه بگه توی سرش مستقیم روی بیشونیش میزنه ..... از بیرون صدای یکی که گفت .... فرار کنید .... چند تاشون فرار کردن ... تام سریعی به پاه یکی شلیک کرد و اون افتاد ....
همه جا غرق خون بود ... عوضی ها از عمارت تا اینجا دنبالمون بودن .... اون که پاشو زخمی کردند رو گرفت اند و آوردن پیش ما ....
جین : تو باز سگ کی هستی ...
هیچی حرفی نمیزد جین هم پاشو گذاشت روی زخمش ...
داد خیلی بلندی زد ....
جین : هنوزم نمیخای حرف بزنی نه ...
مرده : دو یون ... اون مارو فرستاد که یوری سا رو بکشیم گفت که توی عمارت تیر بزنید شاید بهش بخوره ... روی پا هام نشستم
یوری : پس که این طور .... آقا دو یون یادی از ما کرده ... ( پوز خنده ) ببین چرا خودش نیومد که منو بکشه ها چرا چندتا بچه فرستاده بهش بگو که تو با این کارت قبر خودتو کندی ...
یومی : من ... م ....
جونگ کوک : هنوزم همونی نمیتونی حرف بزنی نه ....
یومی : جونگ کوک بزار توضیع بدم ....
جونگ کوک : چیو میخایی توضیع بدی ها ....
یومی : توروخدا .... یکم به حرفم گوش کن ....
جونگ کوک : مگه تو گوش میدادی ها ...
یومی : من .... اهه
جونگ کوک : بسه نمیخام دیگه حرفی از دهنت بشنوم ....
یومی : اما .... ( بغض )
رفتم بیرون و در رو محکم کوبیدم .... یه جوری اعصابم خراب بود که نفهمیدم چیکار میکنم ....
ویو یومی :
داشتم به کار هام میرسیدم که یکی در اتاق رو زد ....
بهش گفتم بیاد داخل ....
وقتی در باز شد سرمو گرفتم بالا ....
جونگ کوک بود .... چشمام از تعجب گرد شده بود ضربان قلبم زد بالا ... باورم نمیشد که بعد دو سال دوباره دیدمش ... دوباره منو گذاشت و رفت ... وقتی در رو بست قلبم با شتاب در لرزید ... اشکام دست خودم نبودند شروع کردم به گریه کردن خیلی گریه کردم ... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم و زانو هامو بغل گرفتم من هنوز جونگ کوک رو خیلی دوست دارم هنوز میخامش ولی اون حتی منو به روحش هم نمیاره ...
ویو یوری سا :
منو جین رفتیم که به جنس ها توی عمارت جنگلیمون سر بزنیم ....
درو برام باز کردن و رفتم سمت انبار ....
یوری : امشب چندتا کامیون بیارید و ببرید به سمت کشتی ....
بادیگارد : چشم خانوم ...
جین : یوچان تو امشب باهاشون برو تا کشتی ....
یوچان : حتمن ....
یوری : ببینم هر چهار طرف خوب در همان هستش ...
تام : اره خیالت تخت ....
که یهو صدای شلیک ومد ... همه خم شدیم ...
یوری : خوبه گفتم که در همانه ...
جین به یوچان اشاره کرد که اسلحه هارو بیاره ...
جین یه ان فور برام انداخت ....
صدای شلیک بیشتر شد .... بعد همه شروع کردن به شلیک .... تیر ها داشتند از بالا سرم رد میشدند ....
همه جا رو صدای شلیک گرفته بود .... خشاب رو عوض کردم .... دوباره شلیک کردم .... جین نشونش عالیه اگه بگه توی سرش مستقیم روی بیشونیش میزنه ..... از بیرون صدای یکی که گفت .... فرار کنید .... چند تاشون فرار کردن ... تام سریعی به پاه یکی شلیک کرد و اون افتاد ....
همه جا غرق خون بود ... عوضی ها از عمارت تا اینجا دنبالمون بودن .... اون که پاشو زخمی کردند رو گرفت اند و آوردن پیش ما ....
جین : تو باز سگ کی هستی ...
هیچی حرفی نمیزد جین هم پاشو گذاشت روی زخمش ...
داد خیلی بلندی زد ....
جین : هنوزم نمیخای حرف بزنی نه ...
مرده : دو یون ... اون مارو فرستاد که یوری سا رو بکشیم گفت که توی عمارت تیر بزنید شاید بهش بخوره ... روی پا هام نشستم
یوری : پس که این طور .... آقا دو یون یادی از ما کرده ... ( پوز خنده ) ببین چرا خودش نیومد که منو بکشه ها چرا چندتا بچه فرستاده بهش بگو که تو با این کارت قبر خودتو کندی ...
۳.۳k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.