تـ ک پـ ارتــ یـ هیونجین ☆
تـک پـارتــیـ #هیونجین ☆
در حال تمرین رقص بود که اشتباهی کرد.
دوباره به خود لعنتی فرستاد و گفت«ا/ت چرا یه کار درست انجام نمیدی»
³ساعت بعد
وارد خوابگاه شد و هیچ کس بیدار نبود دوش کوتاهی گرفت و با خود گفت«دیگه غذا نمیخورم پف میکنم»
پس رفت و در اتاقش را باز کرد هم اتاقی اش«هیونجین» در خواب عمیقی به سر میبُرد که باعث شد دخترک با خود بگوید«هعی خوشبحالش»
دراز کشید و داشت به مشغله های کاری و برنامه ها و اجراها فکر میکرد که چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت
⁷ساعت بعد
چشمانِ به رنگ قهوه اش را باز کرد..
به سختی بلند شد بلند شد و برای سرحال کردن خودش چهره اش را چندین بار شست و به سمت بقیه رفت،باهمه سلامی کرد و به«هیونجین»هم سلام سردی کرد اما تنها چیزی که از طرفش شنید مثل همیشه سکوت بود و سکوت.
پسر مو ابی گفت«هاییی ا/ت»
به پسر گفت«تو چرا همیشه انقد با انرژی ای فلیکس اوپا»
و گفت«اها راستی بچه ها من امروز زود تر میرم تا برای دنسـ ـا رفع اشکال کنم»لبخندی زد و خداحافظی ای کرد و رفت
موی مشکی رنگش را بست و با خود گفت«شاید بهتر باشه موهامو باز بزارم که بعدا روی استیج اذیت نشم!»و موهایش را دوباره باز کرد و شروع به رقصیدن کرد
²ساعت و³⁰بعد
خسته بود!
نشسته بود و درحال نوشیدن اب بود که فردی وارد اتاق تمرین شد
همان فردی بود که از وقتی وارد گروهشان شده بود
نسبت به دخترک نفرت داشت یا حداقل اینگونه به نظر میرسید
و کاری کرده بود که دخترک هم حس متقابل به پسر داشته باشد اما تازگی ها قلب دخترک شروع کرده بود به عجیب و غریب تپیدن وقتی پسر را میدید قلبش یا کاملا نمی تپید یا انقد تند می تپید که انگار می خواهد اعتراض کند که چرا من را اینجا زندانی کرده اید
برای ادب به پسر سلامی زیر لبی گفت و از انجا بلند شد از کنار پسر رد شد که دستی دور دست ظریفش حلقه شد و دخترک گفت«اوپا واقعا نمیتونم بحث کنم خسته شدم»
پسر گفت«تو که همیشه خدا خسته ای»
دخترک داد زد«چرا چرا چرا...چرا فقط باید منو اذیت کنی فک میکنی من خواستم بیام باهاتون؟فک میکنی خوشم میاد باهام سردی؟میدونی چند بار وقتی تنها بودم فکر استعفا دادن به سرم زد....فک میکنی من...»
حرف دخترک با جمله پسر نصفه ماند..
پسر گفت«ولی من نیومدم دعوا کنم اومدم بهش خاتمه بدم»
دخترک هیچی نگفت
پسر در چشمان زیبا،کشیده و قهوه ای دخترک زل زد و گفت«چوی ا/ت فامیلت خلی بدرد نخوره اجازه دارم فامیل خودم و بزارم بجاش؟(🥺✨🫴🤌)»
دخترک گفت«خب خودمم میدو...چیییی گفتیی ی...یعنی م...من»
پسر گفت«اره یعنی اینکه میشه مال من بشی»
الان ادامه میزارم
در حال تمرین رقص بود که اشتباهی کرد.
دوباره به خود لعنتی فرستاد و گفت«ا/ت چرا یه کار درست انجام نمیدی»
³ساعت بعد
وارد خوابگاه شد و هیچ کس بیدار نبود دوش کوتاهی گرفت و با خود گفت«دیگه غذا نمیخورم پف میکنم»
پس رفت و در اتاقش را باز کرد هم اتاقی اش«هیونجین» در خواب عمیقی به سر میبُرد که باعث شد دخترک با خود بگوید«هعی خوشبحالش»
دراز کشید و داشت به مشغله های کاری و برنامه ها و اجراها فکر میکرد که چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت
⁷ساعت بعد
چشمانِ به رنگ قهوه اش را باز کرد..
به سختی بلند شد بلند شد و برای سرحال کردن خودش چهره اش را چندین بار شست و به سمت بقیه رفت،باهمه سلامی کرد و به«هیونجین»هم سلام سردی کرد اما تنها چیزی که از طرفش شنید مثل همیشه سکوت بود و سکوت.
پسر مو ابی گفت«هاییی ا/ت»
به پسر گفت«تو چرا همیشه انقد با انرژی ای فلیکس اوپا»
و گفت«اها راستی بچه ها من امروز زود تر میرم تا برای دنسـ ـا رفع اشکال کنم»لبخندی زد و خداحافظی ای کرد و رفت
موی مشکی رنگش را بست و با خود گفت«شاید بهتر باشه موهامو باز بزارم که بعدا روی استیج اذیت نشم!»و موهایش را دوباره باز کرد و شروع به رقصیدن کرد
²ساعت و³⁰بعد
خسته بود!
نشسته بود و درحال نوشیدن اب بود که فردی وارد اتاق تمرین شد
همان فردی بود که از وقتی وارد گروهشان شده بود
نسبت به دخترک نفرت داشت یا حداقل اینگونه به نظر میرسید
و کاری کرده بود که دخترک هم حس متقابل به پسر داشته باشد اما تازگی ها قلب دخترک شروع کرده بود به عجیب و غریب تپیدن وقتی پسر را میدید قلبش یا کاملا نمی تپید یا انقد تند می تپید که انگار می خواهد اعتراض کند که چرا من را اینجا زندانی کرده اید
برای ادب به پسر سلامی زیر لبی گفت و از انجا بلند شد از کنار پسر رد شد که دستی دور دست ظریفش حلقه شد و دخترک گفت«اوپا واقعا نمیتونم بحث کنم خسته شدم»
پسر گفت«تو که همیشه خدا خسته ای»
دخترک داد زد«چرا چرا چرا...چرا فقط باید منو اذیت کنی فک میکنی من خواستم بیام باهاتون؟فک میکنی خوشم میاد باهام سردی؟میدونی چند بار وقتی تنها بودم فکر استعفا دادن به سرم زد....فک میکنی من...»
حرف دخترک با جمله پسر نصفه ماند..
پسر گفت«ولی من نیومدم دعوا کنم اومدم بهش خاتمه بدم»
دخترک هیچی نگفت
پسر در چشمان زیبا،کشیده و قهوه ای دخترک زل زد و گفت«چوی ا/ت فامیلت خلی بدرد نخوره اجازه دارم فامیل خودم و بزارم بجاش؟(🥺✨🫴🤌)»
دخترک گفت«خب خودمم میدو...چیییی گفتیی ی...یعنی م...من»
پسر گفت«اره یعنی اینکه میشه مال من بشی»
الان ادامه میزارم
۵.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.