پارت ۱
پارت ۱
از زبون لیا: امروز قرار بود با مریم بریم بیرون تا یکم حوصلم سر نره رفتم حموم ی دوش ساده گرفتم و لباسمو پوشیدم داشتم از پله ها پایین میومدم که پدرم صدام کرد
پدر: لیا دخترم جایی میری؟؟
لیا: اوه اره پدر با مریم قرار دارم بریم کافه و شهر بازی
پدر : باش فقط میشه بیایی یکم باهات بحرفم؟
لیا: بله حتما
رفتم و نشستم رو مبل کنار پدرم تو تعجب بودم که چی میخاد بگه بهم
پدر: خب لیا همون طور که میدونی دو سال دیگ درسات تموم میشه و صاحب ی کاری میشی خب میخاستم بهت بگم که این همه درس خوندی میخای چیکار منظورم اینه که اونایی که درس خوندن جایی نمیرسن که ببین من میخام باهات رو راس باشم وقتش نیس دیگ دخترم زندگی خودتو بسازی هان؟؟
لیا: (تو دلش ) واقعا از حرف پدر نمدونستم چیزی بگم اخه مگ نمیدنه که آرزوم اینه که درس بخونم و واسه خودم کسی بشم مثل مریم که الان برا خودش ی دفتر هم زده .( نویسنده: خب بچه ها باید بگم که مریم ی کارمند هس و لیا هم حالا حالا درس میخونه که به خاستش یعنی وکالت برسه ) تو همین فکار بودم یهو به خودم اومد که دیدم پدر داره تعجب نگام میکنه
گفتم: پدر اخه من فعلا برای سازگاری زندگی هنوز خیلی زودعه فعلا من آرزو دارم ی کار داشته باشم بعد به سرو سامان دادن زندگی فکر کنم فعلا هنوز ۲۰ سالمه برای این کارا زودعه درضمن من میخام خودم خرج خودمو در بیارم و دستم تو جیب خودم برعه بدون اینکه محتاج کسی باشم واس همین سعی دارم به آرزویی که دارم برسم
پدر: بله بله اونم به جاش هم میتونی زندگیتو سر و سامان بدی هم ادامه تحصیل کنی خب؟!
لیا تو ذهنش : واقعا نمیفهمم یعنی پدرم اینقدر میخاد از دستم خلاص بشه اخه هی بهم میگه که برم پی زندگیم و شوهر کنمم اه اخه خونه شوهر مگه میزارن درس بخونم اخه این چه تصمیم مسخرعه ای هس که برام گرفته
پدر: دخترم خوب به این موضوع فک کن و نظرتو بگو واقعا من برای خوشبختی دخترم هر کاری میکنم😊
لیا تو ذهنش اره معلومه خیلی کارا میکنی مخصوصآ داری تنها دخترت که آرزو داره آرزشوو نابود میکنی از تو فکر در اومدم و روبه بهش گفتم : باشه پدر ( بابغض)
بلند شدم رفتم کافه که وقتی مریم رو دیدم دیگ دست خودم نبود زدم زیر گریه مریم هم همینجوری داشت نگام میکرد و تو تعجب بود که چم شده
مریم:...
خب این از پارت اول امید وارم خوب باشه 🙂😂 میدونم کمه ولی خوب تا حدی گذاشتم ببینم خوشتون امده یا ن🙃
از زبون لیا: امروز قرار بود با مریم بریم بیرون تا یکم حوصلم سر نره رفتم حموم ی دوش ساده گرفتم و لباسمو پوشیدم داشتم از پله ها پایین میومدم که پدرم صدام کرد
پدر: لیا دخترم جایی میری؟؟
لیا: اوه اره پدر با مریم قرار دارم بریم کافه و شهر بازی
پدر : باش فقط میشه بیایی یکم باهات بحرفم؟
لیا: بله حتما
رفتم و نشستم رو مبل کنار پدرم تو تعجب بودم که چی میخاد بگه بهم
پدر: خب لیا همون طور که میدونی دو سال دیگ درسات تموم میشه و صاحب ی کاری میشی خب میخاستم بهت بگم که این همه درس خوندی میخای چیکار منظورم اینه که اونایی که درس خوندن جایی نمیرسن که ببین من میخام باهات رو راس باشم وقتش نیس دیگ دخترم زندگی خودتو بسازی هان؟؟
لیا: (تو دلش ) واقعا از حرف پدر نمدونستم چیزی بگم اخه مگ نمیدنه که آرزوم اینه که درس بخونم و واسه خودم کسی بشم مثل مریم که الان برا خودش ی دفتر هم زده .( نویسنده: خب بچه ها باید بگم که مریم ی کارمند هس و لیا هم حالا حالا درس میخونه که به خاستش یعنی وکالت برسه ) تو همین فکار بودم یهو به خودم اومد که دیدم پدر داره تعجب نگام میکنه
گفتم: پدر اخه من فعلا برای سازگاری زندگی هنوز خیلی زودعه فعلا من آرزو دارم ی کار داشته باشم بعد به سرو سامان دادن زندگی فکر کنم فعلا هنوز ۲۰ سالمه برای این کارا زودعه درضمن من میخام خودم خرج خودمو در بیارم و دستم تو جیب خودم برعه بدون اینکه محتاج کسی باشم واس همین سعی دارم به آرزویی که دارم برسم
پدر: بله بله اونم به جاش هم میتونی زندگیتو سر و سامان بدی هم ادامه تحصیل کنی خب؟!
لیا تو ذهنش : واقعا نمیفهمم یعنی پدرم اینقدر میخاد از دستم خلاص بشه اخه هی بهم میگه که برم پی زندگیم و شوهر کنمم اه اخه خونه شوهر مگه میزارن درس بخونم اخه این چه تصمیم مسخرعه ای هس که برام گرفته
پدر: دخترم خوب به این موضوع فک کن و نظرتو بگو واقعا من برای خوشبختی دخترم هر کاری میکنم😊
لیا تو ذهنش اره معلومه خیلی کارا میکنی مخصوصآ داری تنها دخترت که آرزو داره آرزشوو نابود میکنی از تو فکر در اومدم و روبه بهش گفتم : باشه پدر ( بابغض)
بلند شدم رفتم کافه که وقتی مریم رو دیدم دیگ دست خودم نبود زدم زیر گریه مریم هم همینجوری داشت نگام میکرد و تو تعجب بود که چم شده
مریم:...
خب این از پارت اول امید وارم خوب باشه 🙂😂 میدونم کمه ولی خوب تا حدی گذاشتم ببینم خوشتون امده یا ن🙃
۶۰.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.