فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۳ : سریع یک شلوار سیاه تنگ که اخرش گشاد بود رو برداشتم و پوشیدم .
یک تیکه بالای موهامو بهم ریخته بستم و رفتم پایین .
سلام کردم .
همون پسرس .روی مبل نشستن و ماهم اونور مبل نشستیم . به پسره نگاه کردم . لباس سیاه پوشیده بود و ته موهاش خیس بود و پدر مادرش هم همینطور.
بعد دو ثانیه سکوت پدرم گفت : همونطور که معلومه ما باهم برنامه ریختیم که دخترم با پسر شما ازدواج کنه و.... .
به قدری که تو دلم خندیدم بابت حرفاش که دیگه تحمل شنیدنشو نداشتم .برنامه ریختیم؟
اونوقت ما اینجا وسیله بازیم ؟
بعد کلی حرف که بهم زدن مادر پسره گفت : خب دخترم اسمت چیه؟؟مامان : نِر من : لیان .
و لبخند زدم . نِریل؟
همون دختری که خیلی لاغر و فقیر بود در اخر مرد و اسمش به من رسید .
مادرش گفت : خوشبختم لیان اینم پسرم جیمین .
و لبخند زد جیمین .
پدر جیمین گفت : پس فردا میاییم برای عروسی ..موافق هستی عروس خانم؟.
به پدرم نگا کردم که خیلی جدی نگام میکرد .
من که قطعا میگم نه
گفتم : ب بله . بعد از شام خوردن رفتن . باهم هیچی حرف نزدیم و...قطعا حرف نمیزنیم .
تا پدرم خواست حرفی بزنه دست راستم و بالا اوردم به معنی هیچی نگو و بلند شدم و رقتم تو اتاقم .
بعد چند ساعت متوجه شدم همه جا خاموش شده و خوابیدن .
شروع کردم گریه کردن . چقدر تنهام(:
با گریه خوابم برد .روز افتضاحم فرا رسید .از ساعت هفت تا یازده تو رخت خواب بودم و مامان منو مجبور کرد برم ارایشگاه .صورتم رو خیلی ارایش نکرد فقط خط چشم ماهرانه ای کشید .تا شب درگیر لباس و مو بودم . ساعت هشت شب بود که رفتیم تالار . یک لباس سرهمی بنفش که دامنش رنگ صورتی و ابی که یکم تیره و به رنگ سبز میزد .
رفتم تو تالار که جیمین رو دیدم .یک لباس سیاه پوشیده بود و ته موهاش خیس بود و دوتا چشماش یک سرخی کمی داشت .
رفتم سمتش به سمت تالار رفتیم . همه خوشحال بودن که من دارم بدبخت میشم اونم فقط واسه شرکت لعنتی!!
بعد از جشن کوفتی رفتیم خونه .
خونه ای که قراره دوتامون زندگی کنیم . از ماشین پیاده شدم و به خونه نگاهی کردم .تقریبا معمولی بود . رفت درو باز کرد که منم باهاش رفتم تو خونه .
خونه دو طبقه بود و طبقه اول فقط اشپزخونه و یک اتاق بود و کنار اشپزخونه دستشویی و حموم بود و بعدش پله به پایین به زیر زمین .
خواستم برم اونجا که مچ دست راستم کشیده شد و گفت : کجا میری واسه خودت؟؟من : میخوام ببینم چیه؟ جیمین : انباریه ....فضولی هم نکن تو همه چی .
یک کلمه از داماد شنیدیم دق مرگ نشدیم .
سمت پله ها وایستادم و بهش نگا کردم و گفتم : اجازه هست برم بالا ببینم چی داره؟؟
چشم غره ای رفت و از پله ها بالا رفت .دنبالش رفتم بالا .
چهار تا اتاق سمت راست راهرو بود .
دوتا چپ دوتا راست .جیمین رفت تو اولین اتاق سمت راست و درو بست .
پارت ۳ : سریع یک شلوار سیاه تنگ که اخرش گشاد بود رو برداشتم و پوشیدم .
یک تیکه بالای موهامو بهم ریخته بستم و رفتم پایین .
سلام کردم .
همون پسرس .روی مبل نشستن و ماهم اونور مبل نشستیم . به پسره نگاه کردم . لباس سیاه پوشیده بود و ته موهاش خیس بود و پدر مادرش هم همینطور.
بعد دو ثانیه سکوت پدرم گفت : همونطور که معلومه ما باهم برنامه ریختیم که دخترم با پسر شما ازدواج کنه و.... .
به قدری که تو دلم خندیدم بابت حرفاش که دیگه تحمل شنیدنشو نداشتم .برنامه ریختیم؟
اونوقت ما اینجا وسیله بازیم ؟
بعد کلی حرف که بهم زدن مادر پسره گفت : خب دخترم اسمت چیه؟؟مامان : نِر من : لیان .
و لبخند زدم . نِریل؟
همون دختری که خیلی لاغر و فقیر بود در اخر مرد و اسمش به من رسید .
مادرش گفت : خوشبختم لیان اینم پسرم جیمین .
و لبخند زد جیمین .
پدر جیمین گفت : پس فردا میاییم برای عروسی ..موافق هستی عروس خانم؟.
به پدرم نگا کردم که خیلی جدی نگام میکرد .
من که قطعا میگم نه
گفتم : ب بله . بعد از شام خوردن رفتن . باهم هیچی حرف نزدیم و...قطعا حرف نمیزنیم .
تا پدرم خواست حرفی بزنه دست راستم و بالا اوردم به معنی هیچی نگو و بلند شدم و رقتم تو اتاقم .
بعد چند ساعت متوجه شدم همه جا خاموش شده و خوابیدن .
شروع کردم گریه کردن . چقدر تنهام(:
با گریه خوابم برد .روز افتضاحم فرا رسید .از ساعت هفت تا یازده تو رخت خواب بودم و مامان منو مجبور کرد برم ارایشگاه .صورتم رو خیلی ارایش نکرد فقط خط چشم ماهرانه ای کشید .تا شب درگیر لباس و مو بودم . ساعت هشت شب بود که رفتیم تالار . یک لباس سرهمی بنفش که دامنش رنگ صورتی و ابی که یکم تیره و به رنگ سبز میزد .
رفتم تو تالار که جیمین رو دیدم .یک لباس سیاه پوشیده بود و ته موهاش خیس بود و دوتا چشماش یک سرخی کمی داشت .
رفتم سمتش به سمت تالار رفتیم . همه خوشحال بودن که من دارم بدبخت میشم اونم فقط واسه شرکت لعنتی!!
بعد از جشن کوفتی رفتیم خونه .
خونه ای که قراره دوتامون زندگی کنیم . از ماشین پیاده شدم و به خونه نگاهی کردم .تقریبا معمولی بود . رفت درو باز کرد که منم باهاش رفتم تو خونه .
خونه دو طبقه بود و طبقه اول فقط اشپزخونه و یک اتاق بود و کنار اشپزخونه دستشویی و حموم بود و بعدش پله به پایین به زیر زمین .
خواستم برم اونجا که مچ دست راستم کشیده شد و گفت : کجا میری واسه خودت؟؟من : میخوام ببینم چیه؟ جیمین : انباریه ....فضولی هم نکن تو همه چی .
یک کلمه از داماد شنیدیم دق مرگ نشدیم .
سمت پله ها وایستادم و بهش نگا کردم و گفتم : اجازه هست برم بالا ببینم چی داره؟؟
چشم غره ای رفت و از پله ها بالا رفت .دنبالش رفتم بالا .
چهار تا اتاق سمت راست راهرو بود .
دوتا چپ دوتا راست .جیمین رفت تو اولین اتاق سمت راست و درو بست .
۵۰.۱k
۱۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.