..10.𝒑𝒂𝒓𝒕.
اوی*
امروز تولد 18 سالگی لارا بود سال ها ارزو کرد که این روز نرسه حتی یه بار هم خودکشی کرد ولی ناموفق بود قرار بود امروز بدبختیش شروع بشه اروم رفت سمت جعبه ای که برادرش براش فرستاده بود بازش کرد با چیزی که دید اشکاش سرازیر شد لباس قرمزی بود که نمیشد بهش گفت لباس یه تیکه تور یه کاغذ توی جعبه بود اروم برداشت شروع کرد به خوندنش
امروز باید حسابی خودتو خوشگل کنی همونطور که میدونی سوبین رفته سفر خونه خالیه پس قراره جرت بدم ادرس :.................. منتظرتم
معلوم بود این حرفش با نیشخند مزخرفش تموم شده حتی تصورش هم سخت بود به نظرم ایده هوشمندانه ای بود که نامه فرستاده بود
..
بار؟! فک میکردم حداقل یه خونه ای چیزی اجاره کنی عوضی روی اون لباسی که فرستاده بود یه کت بلند تا زیر زانو هام پوشیده بودم ...
(توقع ندارین که توضیح بده)
<پایان فلش بک>
_عامم لارا خوبی ؟! نمیخواستم ناراحتت کنم
+...
_ لارا؟
+چی اره خوبم
_ببخشید ناراحتت کردم
گاهی به جیمین کردم پرده اشک باعث میشد تار ببینم دستم روی چشمام کشیدم که دیدم واضح بشه با دیدن چشمای درشت و پر از تعجبش خنده ای کردم من واقعا عاشق این چشم ها بودم عاشق لبخندش ..
_گریه میکنی؟ چیزی شده ببخشید..
نگرانی هاش واقعا کیوت بود نتونستم جلوی خندم بگیرم عین دیوونه ها شروع به خندیدن کردم چشماش درشت تر شد اون واقعا کیوته
دستای ظریف و سفیدشو توی دستای سردش گرفت.حس گرمایی که دستاش به اون میده براش مثل یه شیرکاکائوی داغ توی هوای برفی میمونه و حسی داره که انگار تمام وجودش گرم میشه. ، وقتی غرق چشمای توعه میفهمه که چقدر خوش شانس بوده که با تو اشنا شده اما حس اینکه لیاقتتو نداره قلبشو بدجور به درد میاره... وقتی متوجه میشه اشک از چشماش پایین میاد محکم چشماش رو روهم میزاره و سرشو تکون ارومی میده و با صدای لرزون میگه : تو زیباترین پرنسسی هستی که توی قصه ها هست، اگه شارل پرو تورو میدید هیچوقت دست به قلم نمیشد برای نوشتن سیندرلا. و با چشمای پر بغض و لبخند ملایمی حرفش رو تموم میکنه.نگاه کردن توی این وضعیتش برات سخته خیلی سخته با نگاه خنثی حرفش رو ادامه میدی
+ولی مطمئنم خیلی خوش شانسم که پرنسی مثل تو دلباخته من شده
با چشم های هردوتون میشد عشق رو دید وقتی انقد عاشقانه درمورد احساستون باهم جرف میزنین
ولی با صدای باز شدن در همه چیز عوض شد کاری جز ترک کردن اون وضعیت نمیتونستید بکنید اروم بلند شدی روی صندلی بغل جیمین نشستی
×جمینییی... جمینیی
_چیشده ..یونگ سو ...ترسیدم..؟
با جیغ دیگه ای که یونگ سو زد با سرعت میگ میگ جلوی میز غذا خوری ظاهر شد
×جیمینی.. خبر خوب..
_چیشده یونگ سو بگو؟
×داری بابا میشی..*ذوق سگی
<لارا>
نیشخندی رو پشت سر یونگ سو حس میکردم چرا میخنده؟ اصلا مگه اونا نرفته بودن بیرون؟چیشده ؟ چرا الان من ناراحتم؟
گایز پارت 9 پاک شده باید پیداش کنم اپ میکنم...
امروز تولد 18 سالگی لارا بود سال ها ارزو کرد که این روز نرسه حتی یه بار هم خودکشی کرد ولی ناموفق بود قرار بود امروز بدبختیش شروع بشه اروم رفت سمت جعبه ای که برادرش براش فرستاده بود بازش کرد با چیزی که دید اشکاش سرازیر شد لباس قرمزی بود که نمیشد بهش گفت لباس یه تیکه تور یه کاغذ توی جعبه بود اروم برداشت شروع کرد به خوندنش
امروز باید حسابی خودتو خوشگل کنی همونطور که میدونی سوبین رفته سفر خونه خالیه پس قراره جرت بدم ادرس :.................. منتظرتم
معلوم بود این حرفش با نیشخند مزخرفش تموم شده حتی تصورش هم سخت بود به نظرم ایده هوشمندانه ای بود که نامه فرستاده بود
..
بار؟! فک میکردم حداقل یه خونه ای چیزی اجاره کنی عوضی روی اون لباسی که فرستاده بود یه کت بلند تا زیر زانو هام پوشیده بودم ...
(توقع ندارین که توضیح بده)
<پایان فلش بک>
_عامم لارا خوبی ؟! نمیخواستم ناراحتت کنم
+...
_ لارا؟
+چی اره خوبم
_ببخشید ناراحتت کردم
گاهی به جیمین کردم پرده اشک باعث میشد تار ببینم دستم روی چشمام کشیدم که دیدم واضح بشه با دیدن چشمای درشت و پر از تعجبش خنده ای کردم من واقعا عاشق این چشم ها بودم عاشق لبخندش ..
_گریه میکنی؟ چیزی شده ببخشید..
نگرانی هاش واقعا کیوت بود نتونستم جلوی خندم بگیرم عین دیوونه ها شروع به خندیدن کردم چشماش درشت تر شد اون واقعا کیوته
دستای ظریف و سفیدشو توی دستای سردش گرفت.حس گرمایی که دستاش به اون میده براش مثل یه شیرکاکائوی داغ توی هوای برفی میمونه و حسی داره که انگار تمام وجودش گرم میشه. ، وقتی غرق چشمای توعه میفهمه که چقدر خوش شانس بوده که با تو اشنا شده اما حس اینکه لیاقتتو نداره قلبشو بدجور به درد میاره... وقتی متوجه میشه اشک از چشماش پایین میاد محکم چشماش رو روهم میزاره و سرشو تکون ارومی میده و با صدای لرزون میگه : تو زیباترین پرنسسی هستی که توی قصه ها هست، اگه شارل پرو تورو میدید هیچوقت دست به قلم نمیشد برای نوشتن سیندرلا. و با چشمای پر بغض و لبخند ملایمی حرفش رو تموم میکنه.نگاه کردن توی این وضعیتش برات سخته خیلی سخته با نگاه خنثی حرفش رو ادامه میدی
+ولی مطمئنم خیلی خوش شانسم که پرنسی مثل تو دلباخته من شده
با چشم های هردوتون میشد عشق رو دید وقتی انقد عاشقانه درمورد احساستون باهم جرف میزنین
ولی با صدای باز شدن در همه چیز عوض شد کاری جز ترک کردن اون وضعیت نمیتونستید بکنید اروم بلند شدی روی صندلی بغل جیمین نشستی
×جمینییی... جمینیی
_چیشده ..یونگ سو ...ترسیدم..؟
با جیغ دیگه ای که یونگ سو زد با سرعت میگ میگ جلوی میز غذا خوری ظاهر شد
×جیمینی.. خبر خوب..
_چیشده یونگ سو بگو؟
×داری بابا میشی..*ذوق سگی
<لارا>
نیشخندی رو پشت سر یونگ سو حس میکردم چرا میخنده؟ اصلا مگه اونا نرفته بودن بیرون؟چیشده ؟ چرا الان من ناراحتم؟
گایز پارت 9 پاک شده باید پیداش کنم اپ میکنم...
۳۴.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.