پارت ۱۶
پارت ۱۶
یونجون : ببین من قرار نیست معیارها و اعتقادات و باورای خودمو برای تو بگم چون در اون صورت بازم
مثل خودت زندگی نمیکنی بلکه میشی یه کپی از من ... من فقط میتونمکمکتکنمکه بفهمی انسانیت
یعنی چی اصال ... و خب بعدش خودت باید برای زندگیت تصمیم بگیری دیگه ...
سوبین به مبل اشاره کرد وگفت :
سوبین : خب پس ... منتظر چی هستی ؟
یونجون : اهم ...بشینکه شروعکنیم پسرم
بازم چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و گفت :
سوبین : داریکمکم پشیمونم میکنی ... هنوز در قفله ها ...
یونجون : باشه باشه غلط خوردم دیگه اذیتت نمیکنم بگیر بشین
اتفاق عجیبی که اون شب افتاد این بود که به جای اون چیزی که سو بین میخواست اتفاق بیوفته تو ی
اون اتاق که مخصوص کار دیگه ای بود نشستن و تا وقتی که ساعت کاریه بار تموم شد با هم درمورد
موضوعات مختلفی حرف زدن و سوبین عمیقا تحت تاثیر حرفای یونجون قرار گرفت جوری که همون
شب تصمیمش روگرفت...
بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدن سوبین به سمت صاحب بار رفت وگفت :
ـ پولی در کار نیست چون هیچ اتفاقی بین ما دو نفر نیوفتاد
صاحب بار اخمیکرد و پرسید :
ـ منظورتون چیه قربان ؟ پس شما دو ساعت توی اتاق چیکار میکردید ؟
سوبین : حرف میزدیم
مرد لبخند مصنوعی ای زد و پرسید :
ـ االن توقع دارید حرفتون رو باور کنم ؟
سوبین سرش رو تکون داد و با خونسردی گفت :
سوبین : هوم
بالخره یونجون هم کنارشون قرار گرفت و مرد رو بهش پرسید :
ـ یونجونا آقا چی میگن ؟ شما واقعا داشتید توی اتاق حرف میزدید ؟
یونجون لبخند پهنی زد و جواب داد :
یونجون : آره آره جاتون خالی
یونجون : ببین من قرار نیست معیارها و اعتقادات و باورای خودمو برای تو بگم چون در اون صورت بازم
مثل خودت زندگی نمیکنی بلکه میشی یه کپی از من ... من فقط میتونمکمکتکنمکه بفهمی انسانیت
یعنی چی اصال ... و خب بعدش خودت باید برای زندگیت تصمیم بگیری دیگه ...
سوبین به مبل اشاره کرد وگفت :
سوبین : خب پس ... منتظر چی هستی ؟
یونجون : اهم ...بشینکه شروعکنیم پسرم
بازم چشم هاش رو توی کاسه چرخوند و گفت :
سوبین : داریکمکم پشیمونم میکنی ... هنوز در قفله ها ...
یونجون : باشه باشه غلط خوردم دیگه اذیتت نمیکنم بگیر بشین
اتفاق عجیبی که اون شب افتاد این بود که به جای اون چیزی که سو بین میخواست اتفاق بیوفته تو ی
اون اتاق که مخصوص کار دیگه ای بود نشستن و تا وقتی که ساعت کاریه بار تموم شد با هم درمورد
موضوعات مختلفی حرف زدن و سوبین عمیقا تحت تاثیر حرفای یونجون قرار گرفت جوری که همون
شب تصمیمش روگرفت...
بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدن سوبین به سمت صاحب بار رفت وگفت :
ـ پولی در کار نیست چون هیچ اتفاقی بین ما دو نفر نیوفتاد
صاحب بار اخمیکرد و پرسید :
ـ منظورتون چیه قربان ؟ پس شما دو ساعت توی اتاق چیکار میکردید ؟
سوبین : حرف میزدیم
مرد لبخند مصنوعی ای زد و پرسید :
ـ االن توقع دارید حرفتون رو باور کنم ؟
سوبین سرش رو تکون داد و با خونسردی گفت :
سوبین : هوم
بالخره یونجون هم کنارشون قرار گرفت و مرد رو بهش پرسید :
ـ یونجونا آقا چی میگن ؟ شما واقعا داشتید توی اتاق حرف میزدید ؟
یونجون لبخند پهنی زد و جواب داد :
یونجون : آره آره جاتون خالی
۲.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.