«چشمان خونین» (پارت 1)
افکارت رو به کار بنداز..فکر کن..چی باعث میشه حس کنی لیاقت یه زندگی خوب رو داری؟تو فقط دو راه جلو پات داری...یا اینکه قبول کنی هرچی سرت میاد لیاقتته و یا سعی کنی با پستی و بلندی ها بجنگی...خب، هردوشون زندگیتو سخت میکنن اما اگه گزینه اول رو انتخاب کنی دیگه انگار زندگی نمیکنی!
____________________________________________________
برای اولین بار چشممو به روی جهان پیش روم باز کردم، نور و گرمایی که حس میکردم بخاطر تابستون یا یه روز افتابی با خورشید خندون عین تو کتاب قصه های رویایی با پایان خوش نبود!
+بالاخره چشمای قشنگتو باز کردی...سالی!
اولین چیزی که شنیدم...مثل یه آوای لطیف از طرف یه فرشته زمینی بود. تو یه روز سرد اخر زمستونی که نزدیک عید بهار اور بود...من چشم به جهان گشودم و گرمای بغل زنی که با عطر به یاد موندنیش منو به ارومی در اغوش کشیده بود و به سینش نزدیک کرده بود رو حس کردم...اولین و اخرین زمستون گرم من...
...........................................................
همه منو سالی صدا میکنن، فکر کنم دوست داشتنی بودم! مامانم این اسم رو انتخاب کرده بود و همیشه میگفت:لحظه ای که دیدمت حس میکردم تمام غمم رو با سالم بودنت شستی و بردی...به خاطر همین اسمتو گذاشتم سالی، به معنی بی غم!
اون خیلی وقتا حرفای تکراری میزد اما من هیچوقت ازشون خسته نمیشدم. پدرم آدم ساده و به قول معروف «خاکی» ای بود. سخت کوش و عاشق خانواده. اون دوتا هرگز نمیزاشتن من حالم بد باشه و بهم خوبی میکردم جوریکه حس میکردم بهترین زندگی دنیارو دارم...اما نمیدونستم سرنوشت من از همون ثانیه های اول نوشته شده بود و نقشه هایی برام داشت که روحمم خبردار نبود.
ولی الانه که فکر میکنم، ارزو دارم برگردم به دورانی که مادرم با صدای لطیفش کنار تخت خوابم برام اهنگ میخوند...صداش...هنوز تو ذهنمه...
«جان مریم چشماتو وا کن منو نگاه کن هوا شد سپید...دراومد خورشید...وقت اون رسید که بریم به صحرا، آی نازنین مریم...:)»
سلاممم پارت اول فن فیک*طبق قولم* یکم کلیشه ای شد متاسفانه
دفت کنید فعلا قبل مرگ کیتی ررو نشون میده!
حمایت نشانه انسانیت شماست دوست عزیز^^
برای پارت بعد:20 لایک ناقابل:)))
____________________________________________________
برای اولین بار چشممو به روی جهان پیش روم باز کردم، نور و گرمایی که حس میکردم بخاطر تابستون یا یه روز افتابی با خورشید خندون عین تو کتاب قصه های رویایی با پایان خوش نبود!
+بالاخره چشمای قشنگتو باز کردی...سالی!
اولین چیزی که شنیدم...مثل یه آوای لطیف از طرف یه فرشته زمینی بود. تو یه روز سرد اخر زمستونی که نزدیک عید بهار اور بود...من چشم به جهان گشودم و گرمای بغل زنی که با عطر به یاد موندنیش منو به ارومی در اغوش کشیده بود و به سینش نزدیک کرده بود رو حس کردم...اولین و اخرین زمستون گرم من...
...........................................................
همه منو سالی صدا میکنن، فکر کنم دوست داشتنی بودم! مامانم این اسم رو انتخاب کرده بود و همیشه میگفت:لحظه ای که دیدمت حس میکردم تمام غمم رو با سالم بودنت شستی و بردی...به خاطر همین اسمتو گذاشتم سالی، به معنی بی غم!
اون خیلی وقتا حرفای تکراری میزد اما من هیچوقت ازشون خسته نمیشدم. پدرم آدم ساده و به قول معروف «خاکی» ای بود. سخت کوش و عاشق خانواده. اون دوتا هرگز نمیزاشتن من حالم بد باشه و بهم خوبی میکردم جوریکه حس میکردم بهترین زندگی دنیارو دارم...اما نمیدونستم سرنوشت من از همون ثانیه های اول نوشته شده بود و نقشه هایی برام داشت که روحمم خبردار نبود.
ولی الانه که فکر میکنم، ارزو دارم برگردم به دورانی که مادرم با صدای لطیفش کنار تخت خوابم برام اهنگ میخوند...صداش...هنوز تو ذهنمه...
«جان مریم چشماتو وا کن منو نگاه کن هوا شد سپید...دراومد خورشید...وقت اون رسید که بریم به صحرا، آی نازنین مریم...:)»
سلاممم پارت اول فن فیک*طبق قولم* یکم کلیشه ای شد متاسفانه
دفت کنید فعلا قبل مرگ کیتی ررو نشون میده!
حمایت نشانه انسانیت شماست دوست عزیز^^
برای پارت بعد:20 لایک ناقابل:)))
۱۱.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.