فیک کوک ( اعتماد)پارت۴۵
از زبان ا/ت
به خاله یو گفتم شامم رو بیاره بالا چون اصلا حوصله روبه رو شدن با جونگ کوک رو نداشتم تا همینجا هم زیادی درگیر بودم..
بعد از خوردن شام به حرف های خاله یو فکر کردم...من جونگ کوک رو دوست دارم نمیدونم اون چه حسی داره فقط میدونم دوسش دارم به دره اتاقم خیره شدم...دلم میخواد ببینمش..
از اتاق خارج شدم عمارت ساکت بود و خاموشی.
بالکن بزرگ آخره راه رو توجهم رو جلب کرد باز بود
رفتم سمت بالکن همین که پام رو گذاشتم توی بالکن دیدمش پشتش بهم بود و وایستاده بود کناره نرده ها
هر بار بعد از دیدنش قلبم یجور دیگه میزنه...الان هیچی مهم نیست..مهم نیست دوسش داشته باشم اما اون دوسم نداشته باشه مهم نیست هرچقدر بهم صدمه بزنه ردم کنه هیچی مهم نیست
فقط حسی که من دارم مهمه طوری که خودش نفهمه رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم
خواست برگرده که آروم گفتم : لطفاً برنگرد
اون مطمئنن زور و تواناییش رو داشت اما با حرفم بی حرکت وایستاد و گفت : میدونی با این کارات چی به سره من میاری
حلقه دستم رو محکم تر کردم و چشمام رو بستم..حتی اگر چند ثانیه هم بود عیبی نداشت همین که چند ثانیه آرامش بهم منتقل میشد کافی بود
دستش رو گذاشت روی دست های گره خوردم و بازشون کرد همچنان که مچ دستام تو دستش بود برگشت سمتم تا خواست حرفی بزنه روی پنجه هام بلند شدم تا قدم بهش برسه...تا خودآگاه لبام رو گذاشتم روی لباش
اولش مطمئنن شوکه شده بود چون خودمم شوکه شدم اما تا خواستم عقب بکشم نزاشت و دستاش رو دوره گردن و کمرم حلقه کرد...باورم نمیشه من خودم برای این کار پیش قدم شدم
به خاله یو گفتم شامم رو بیاره بالا چون اصلا حوصله روبه رو شدن با جونگ کوک رو نداشتم تا همینجا هم زیادی درگیر بودم..
بعد از خوردن شام به حرف های خاله یو فکر کردم...من جونگ کوک رو دوست دارم نمیدونم اون چه حسی داره فقط میدونم دوسش دارم به دره اتاقم خیره شدم...دلم میخواد ببینمش..
از اتاق خارج شدم عمارت ساکت بود و خاموشی.
بالکن بزرگ آخره راه رو توجهم رو جلب کرد باز بود
رفتم سمت بالکن همین که پام رو گذاشتم توی بالکن دیدمش پشتش بهم بود و وایستاده بود کناره نرده ها
هر بار بعد از دیدنش قلبم یجور دیگه میزنه...الان هیچی مهم نیست..مهم نیست دوسش داشته باشم اما اون دوسم نداشته باشه مهم نیست هرچقدر بهم صدمه بزنه ردم کنه هیچی مهم نیست
فقط حسی که من دارم مهمه طوری که خودش نفهمه رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم
خواست برگرده که آروم گفتم : لطفاً برنگرد
اون مطمئنن زور و تواناییش رو داشت اما با حرفم بی حرکت وایستاد و گفت : میدونی با این کارات چی به سره من میاری
حلقه دستم رو محکم تر کردم و چشمام رو بستم..حتی اگر چند ثانیه هم بود عیبی نداشت همین که چند ثانیه آرامش بهم منتقل میشد کافی بود
دستش رو گذاشت روی دست های گره خوردم و بازشون کرد همچنان که مچ دستام تو دستش بود برگشت سمتم تا خواست حرفی بزنه روی پنجه هام بلند شدم تا قدم بهش برسه...تا خودآگاه لبام رو گذاشتم روی لباش
اولش مطمئنن شوکه شده بود چون خودمم شوکه شدم اما تا خواستم عقب بکشم نزاشت و دستاش رو دوره گردن و کمرم حلقه کرد...باورم نمیشه من خودم برای این کار پیش قدم شدم
۱۷۷.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.