پارت۷۰
-اما هردفعه که میخنده دلم میخواد ببوسمش. . . نمیتونم ولش کنم این
کثافت جذابو. . . اگر االن لگد بزنم به شانسم, دیگه هیچ وقت همچین
دوست پسری گیرم نمیاد
دماغم رو چین دادم و روی تخت نشستم.
-؛ خودتم مثل منی دیگه هیچ وقت نصیحتم نکن که از دوست داشتن تهیونگ دست بکشم
همونجور که دراز کشیده بود نگاهم کرد و لب زد:
-من به زودی حالشو میگیرم تا دیگه همچین غلطایی نکنه. . . خودتو با من
مقایسه نکن؛ تهیونگ کسیه که اختیار عقل تورو بدست گرفته. . . حداقل
من میدونم دارم چیکار میکنم نه مثل تو که با چشمای بسته داری راهتو
میری
لبهام رو تر کردم و نفس عمیقی کشیدم.
باید روشم رو تغییر میدادم؛ حق با یرین بود.
-تهیونگ از امشب یه جونگ کوک دیگه رو میبینه
دیگه نمیتونستم اجازه بدم که غرورم بیشتر از این خرد شه
شاید راه های بهتری برای جذب اون پسر وجود داشت.
-پس از امشب دیگه نرو اتاق خوابش. . .
لبهام رو جمع کردم و اینبار فریاد زدم:
-این دیگه زیاده رویه. . .
پای باریکش رو بلند کرد و ضربه ی محکمی رو سرم فرود آورد.
-تو عوض نمیشی. . . هر کاری که باهات بکنه حقته. . . احمق
بی توجه به من از جاش بلند شد و با سرعت تمام از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در با اون صدای مهیب, نفسم رو بیرون دادم و کلمه ی
"دیوونه" رو لب زدم.
بهرحال حتی اگر قرار بود که تغییری هم بکنم, باید به آهستگی انجامش
میدادم.
من اونقدر قوی نشده بودم که بتونم در برابر بغل نکردن کیم تهیونگ
مقاومت کنم.
با فکر کردن به بوسه امون داخل اتاق پرو, لبهام بی اختیار کشی اومدن
اون پسر کم کم داشت بهتر میشد. . . شاید اصال همین روشم جواب میداد!
من نه شخصیت یک دراما بودم و نه قرار بود که زندگیم رو از روی قوانین
دراماتیک اون ها رو نوشت بردارم.
قلب من ایمان داشت که تهیونگ با محبت نرم میشه نه غرور و سردی
_پاشو. . .
بدن جونگ کوک رو تکونی دادم و خودم از روی تخت بلند شدم.
نمیدونستم کی قراره شب ها اجازه بده تا تنها و به راحتی بخوابم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت حوله ام رفتم تا برای دوش گرفتن
برش دارم.
-جئون جونگ کوک. . . پاشو. . . برو سر جای خودت بخواب, صبح شده
ناله ای کرد و غلتی روی تخت زد.
شونه ای باال انداختم و درحالیکه گوشیم رو چک میکردم لب زدم:
-میری یا پرتت کنم بیرون؟
با بدخلقی روی تخت نشست و درحالیکه موهای بهم ریخته اش رو چنگ
میزد جواب داد:
بابای من که دو ساعت قبل از خونه رفته بیرون. . . چرا پس مدام صدام میکنی
گوشی رو روی میز گذاشتم و درحالیکه به سمت خروجی میرفتم, با بی
خیالی گفتم:
-نمیدونستم زودتر رفته. . .
به آرومی زیر لب زمزمه کرد:
-آخر هفته ها همیشه پنج صبح میره تا ماهی تازه بگیره
سر جام ایستادم و به آهستگی گردنم رو کج کردم و به سمت کوک
برگشتم.
-آخر هفته؟
آب دهنم خشک شد و تنم برای لحظه ای لرزید.
کاملا فراموش کرده بودم که آقای جئون, خانواده ام رو برای همین آخر
هفته به خونه اش دعوت کرده.
سعی کردم زبونم رو بچرخونم و سوالی بپرسم
کثافت جذابو. . . اگر االن لگد بزنم به شانسم, دیگه هیچ وقت همچین
دوست پسری گیرم نمیاد
دماغم رو چین دادم و روی تخت نشستم.
-؛ خودتم مثل منی دیگه هیچ وقت نصیحتم نکن که از دوست داشتن تهیونگ دست بکشم
همونجور که دراز کشیده بود نگاهم کرد و لب زد:
-من به زودی حالشو میگیرم تا دیگه همچین غلطایی نکنه. . . خودتو با من
مقایسه نکن؛ تهیونگ کسیه که اختیار عقل تورو بدست گرفته. . . حداقل
من میدونم دارم چیکار میکنم نه مثل تو که با چشمای بسته داری راهتو
میری
لبهام رو تر کردم و نفس عمیقی کشیدم.
باید روشم رو تغییر میدادم؛ حق با یرین بود.
-تهیونگ از امشب یه جونگ کوک دیگه رو میبینه
دیگه نمیتونستم اجازه بدم که غرورم بیشتر از این خرد شه
شاید راه های بهتری برای جذب اون پسر وجود داشت.
-پس از امشب دیگه نرو اتاق خوابش. . .
لبهام رو جمع کردم و اینبار فریاد زدم:
-این دیگه زیاده رویه. . .
پای باریکش رو بلند کرد و ضربه ی محکمی رو سرم فرود آورد.
-تو عوض نمیشی. . . هر کاری که باهات بکنه حقته. . . احمق
بی توجه به من از جاش بلند شد و با سرعت تمام از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در با اون صدای مهیب, نفسم رو بیرون دادم و کلمه ی
"دیوونه" رو لب زدم.
بهرحال حتی اگر قرار بود که تغییری هم بکنم, باید به آهستگی انجامش
میدادم.
من اونقدر قوی نشده بودم که بتونم در برابر بغل نکردن کیم تهیونگ
مقاومت کنم.
با فکر کردن به بوسه امون داخل اتاق پرو, لبهام بی اختیار کشی اومدن
اون پسر کم کم داشت بهتر میشد. . . شاید اصال همین روشم جواب میداد!
من نه شخصیت یک دراما بودم و نه قرار بود که زندگیم رو از روی قوانین
دراماتیک اون ها رو نوشت بردارم.
قلب من ایمان داشت که تهیونگ با محبت نرم میشه نه غرور و سردی
_پاشو. . .
بدن جونگ کوک رو تکونی دادم و خودم از روی تخت بلند شدم.
نمیدونستم کی قراره شب ها اجازه بده تا تنها و به راحتی بخوابم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت حوله ام رفتم تا برای دوش گرفتن
برش دارم.
-جئون جونگ کوک. . . پاشو. . . برو سر جای خودت بخواب, صبح شده
ناله ای کرد و غلتی روی تخت زد.
شونه ای باال انداختم و درحالیکه گوشیم رو چک میکردم لب زدم:
-میری یا پرتت کنم بیرون؟
با بدخلقی روی تخت نشست و درحالیکه موهای بهم ریخته اش رو چنگ
میزد جواب داد:
بابای من که دو ساعت قبل از خونه رفته بیرون. . . چرا پس مدام صدام میکنی
گوشی رو روی میز گذاشتم و درحالیکه به سمت خروجی میرفتم, با بی
خیالی گفتم:
-نمیدونستم زودتر رفته. . .
به آرومی زیر لب زمزمه کرد:
-آخر هفته ها همیشه پنج صبح میره تا ماهی تازه بگیره
سر جام ایستادم و به آهستگی گردنم رو کج کردم و به سمت کوک
برگشتم.
-آخر هفته؟
آب دهنم خشک شد و تنم برای لحظه ای لرزید.
کاملا فراموش کرده بودم که آقای جئون, خانواده ام رو برای همین آخر
هفته به خونه اش دعوت کرده.
سعی کردم زبونم رو بچرخونم و سوالی بپرسم
۵.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.