پارت۷(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۷
رفتم لب پنجره اتاقم نشستم و به ماه خیره شدم عکس پدرم دستم بود واقعا دلم براش تنگ شده بود اشکام داشتن میریختن واقعا قلبم انگار داشت درد میکرد
بچه ها نمیدونستن من چه سختی هایی کشیدم برای همین فکر میکردن مغرور و از خود راضی ام ولی من فقط به خاطر این سختیا این مدلی شدم واگرنه من اصلا همچی آدمی نبودم
میدونستم اگه یکم دیگه خونه بمونم از شدت فکر کردن یه کاری به دسته خودم میدم واقعا دلم گرفته بود
به ساعت نگاه کردم ساعت ۸ بود رفتم آماده شدم و هرچی لباس گشاد بود تنم کردم و کتاب رمانمو برداشتم و راه افتادم لب ساحل.
داشتم کنار ساحل راه میرفتم و کتابمو میخوندم واقعا وایب خوبی بود و اون بادی که به صورتم میخورد اصلا دلم نمیخواست برم خونه همینطوری داشتم رد میشدم که با یکی خوردیم به هم.
/از زبان تهیونگ
داشتم لب ساحل قدم میزدم که چشم افتاد به دختره ای رو به روم دیدم همون دختره ای توی کلاسه
سرش تو کتاب بود داشت قدم میزد قشنگ معلوم بود حواسش پرته ولی منکه حواسم پرت نبود سری گوشیمو از تو جیبم در اوردم و جوری که انگار سرم تو گوشیمه رفتم جلو و خودمو زدم بهش کتاب از دستش افتاد اولش یکم ترسید خم شدم کتاب رو برداشتم و دادم بهش
بهش گفتم:ببخشید ندیدمتون سرم..(جوری که انگار نمیدونستم)اع تویی
ا.ت: لعنت بر خر مگس معرکه(زیر لبی)
پارت ۷
رفتم لب پنجره اتاقم نشستم و به ماه خیره شدم عکس پدرم دستم بود واقعا دلم براش تنگ شده بود اشکام داشتن میریختن واقعا قلبم انگار داشت درد میکرد
بچه ها نمیدونستن من چه سختی هایی کشیدم برای همین فکر میکردن مغرور و از خود راضی ام ولی من فقط به خاطر این سختیا این مدلی شدم واگرنه من اصلا همچی آدمی نبودم
میدونستم اگه یکم دیگه خونه بمونم از شدت فکر کردن یه کاری به دسته خودم میدم واقعا دلم گرفته بود
به ساعت نگاه کردم ساعت ۸ بود رفتم آماده شدم و هرچی لباس گشاد بود تنم کردم و کتاب رمانمو برداشتم و راه افتادم لب ساحل.
داشتم کنار ساحل راه میرفتم و کتابمو میخوندم واقعا وایب خوبی بود و اون بادی که به صورتم میخورد اصلا دلم نمیخواست برم خونه همینطوری داشتم رد میشدم که با یکی خوردیم به هم.
/از زبان تهیونگ
داشتم لب ساحل قدم میزدم که چشم افتاد به دختره ای رو به روم دیدم همون دختره ای توی کلاسه
سرش تو کتاب بود داشت قدم میزد قشنگ معلوم بود حواسش پرته ولی منکه حواسم پرت نبود سری گوشیمو از تو جیبم در اوردم و جوری که انگار سرم تو گوشیمه رفتم جلو و خودمو زدم بهش کتاب از دستش افتاد اولش یکم ترسید خم شدم کتاب رو برداشتم و دادم بهش
بهش گفتم:ببخشید ندیدمتون سرم..(جوری که انگار نمیدونستم)اع تویی
ا.ت: لعنت بر خر مگس معرکه(زیر لبی)
۷.۵k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱