لذت ببرید
فیک☆پارت چهارم✨
ژانر: مافیایی، کاپلی، خوش✨
کاپل اصلی:مینسونگ✨
کاپل فرعی: چانمین، هیونلیکس✨
نویسنده: @kim_stay
بعد از اینکه لینو به هیون زنگ زد...گوشی هیون زنگ خورد داشت از کنار باری رد میشد...گوشی داخل خونش بود... و جا گذاشته بود، به همین خاطر گوشی قط شد... لینو کمی عصبانی شد که هیون جواب نداد ولی خودش رو آروم کرد... در اتاق رو باز کرد و داخل رو نگاه کرد...هان از اونجا رفت و لینو رو تخت نشست...سرش رو لمس کرد و با خودش زمزمه میکرد...
"چرا نذاشت بهش توضیح بدم...؟ واقعا اونقدر عصبانی بود؟ فکر های اشتباهی کرد...ولش کن...بلند شم برم شرکت...شاید برای دیدن جونگین به اونجا بره..."
جونگین: دشمنی برای هان، و بدترین دوست... ولی بهترین دوست صمیمی...کارکن شرکت لینو
'در همین حال هان جیسونگ'
از اون خونه دور میشد و دست هاش مشت بود...تمام فکر هایی که به ذهنش میزد حالش رو بد میکرد...
"یواشکی باهام س.ک.س کرده؟ نمیتونه اونکارو کنه...! اون دشمن جد و خانواده من بود! ولی اگر منو دوست داره چی؟ اگر من اشتباه متوجه شدم چی...؟ اگر...؟"
بعد از گفتن اگر...دیگه هیچی به ذهنش نرسید...چشمش سیاهی رفت و به روی زمین افتاد... ضعف کرده بود... از میله ای گرفت تا نیوفته... آروم چشماش رو باز کرد و اشک هایی روی لپ هاش لیز میخورد...
با خودش زمزمه کرد...
"اون بی گناه بود...اون..."
سریع پاشد و به سمت شرکتی که لینو داخلش بود میدوید...از همه آدرس میپرسید و تنها کسی که بلد بود... هانا خواهر کریستوفر بنگ چان بود... هان با خوشحالی سریع به سمت شرکت دوید... چون زیاد هم دور نبود...
در رو زد و فلیکس در رو باز کرد... سریع تفنگش رو در اورد...
لینو: "لی! کیه؟"
فلیکس: "دشمنتون قربان!"
هان کمی فکر کرد...
"دشمن...؟اون از من بدش میاد؟ میخاد...؟!"
هان به پایین نگاه کردـ
"اگر میشه میخاستم با رئیس صحبت کنم...
فلیکس: نه-...
لینو وسط حرفش پرید و جلوی فلیکس رفت...
لینو: هیچ وقت...بجای من جواب نده...
روش رو به سمت هان چرخوند...
هان:" پس توضیحات!"
لینو خنده ای کرد بعد پوزخندی زد... فلیکس از جلوی در کنار رفت و لینو و هان وارد شرکت شدن... دوباره...
وقتی هان وارد شد... با جونگین چشم تو چشم شد...جونگین اخمی کرد و بعد به سمت لینو داد زد...
"چرا گذاشتی بیاد داخل؟! میخای بکشتم؟!"
لینو خندید و دست هاش رو مشت کرد...
لینو: هیش! بکشتت؟ اون بی گناهه...برو کارتو بکن...
هان: چرا اون اونجاست؟
لینو: کارکونه... ولش کن..
هان: میشه لطفا بهم توضیح بدی؟ و ببخشید برای صبح...
لینو:اشکال نداره...ببین تو دیشب مست بودی پس اوردمت خونم...تا رسیدیم ــــــــــ و بله...
ـــــــ: گفتن ادامه ی داستان
هان: معذرت...
لینو: گفتم معذرت خواهی نکن! تقصیر تو نبوده!
هان: ببین...میخای بیا خونمون؟ شام مهمون من...
لینو: خودمو خودت؟
هان:آره...
ژانر: مافیایی، کاپلی، خوش✨
کاپل اصلی:مینسونگ✨
کاپل فرعی: چانمین، هیونلیکس✨
نویسنده: @kim_stay
بعد از اینکه لینو به هیون زنگ زد...گوشی هیون زنگ خورد داشت از کنار باری رد میشد...گوشی داخل خونش بود... و جا گذاشته بود، به همین خاطر گوشی قط شد... لینو کمی عصبانی شد که هیون جواب نداد ولی خودش رو آروم کرد... در اتاق رو باز کرد و داخل رو نگاه کرد...هان از اونجا رفت و لینو رو تخت نشست...سرش رو لمس کرد و با خودش زمزمه میکرد...
"چرا نذاشت بهش توضیح بدم...؟ واقعا اونقدر عصبانی بود؟ فکر های اشتباهی کرد...ولش کن...بلند شم برم شرکت...شاید برای دیدن جونگین به اونجا بره..."
جونگین: دشمنی برای هان، و بدترین دوست... ولی بهترین دوست صمیمی...کارکن شرکت لینو
'در همین حال هان جیسونگ'
از اون خونه دور میشد و دست هاش مشت بود...تمام فکر هایی که به ذهنش میزد حالش رو بد میکرد...
"یواشکی باهام س.ک.س کرده؟ نمیتونه اونکارو کنه...! اون دشمن جد و خانواده من بود! ولی اگر منو دوست داره چی؟ اگر من اشتباه متوجه شدم چی...؟ اگر...؟"
بعد از گفتن اگر...دیگه هیچی به ذهنش نرسید...چشمش سیاهی رفت و به روی زمین افتاد... ضعف کرده بود... از میله ای گرفت تا نیوفته... آروم چشماش رو باز کرد و اشک هایی روی لپ هاش لیز میخورد...
با خودش زمزمه کرد...
"اون بی گناه بود...اون..."
سریع پاشد و به سمت شرکتی که لینو داخلش بود میدوید...از همه آدرس میپرسید و تنها کسی که بلد بود... هانا خواهر کریستوفر بنگ چان بود... هان با خوشحالی سریع به سمت شرکت دوید... چون زیاد هم دور نبود...
در رو زد و فلیکس در رو باز کرد... سریع تفنگش رو در اورد...
لینو: "لی! کیه؟"
فلیکس: "دشمنتون قربان!"
هان کمی فکر کرد...
"دشمن...؟اون از من بدش میاد؟ میخاد...؟!"
هان به پایین نگاه کردـ
"اگر میشه میخاستم با رئیس صحبت کنم...
فلیکس: نه-...
لینو وسط حرفش پرید و جلوی فلیکس رفت...
لینو: هیچ وقت...بجای من جواب نده...
روش رو به سمت هان چرخوند...
هان:" پس توضیحات!"
لینو خنده ای کرد بعد پوزخندی زد... فلیکس از جلوی در کنار رفت و لینو و هان وارد شرکت شدن... دوباره...
وقتی هان وارد شد... با جونگین چشم تو چشم شد...جونگین اخمی کرد و بعد به سمت لینو داد زد...
"چرا گذاشتی بیاد داخل؟! میخای بکشتم؟!"
لینو خندید و دست هاش رو مشت کرد...
لینو: هیش! بکشتت؟ اون بی گناهه...برو کارتو بکن...
هان: چرا اون اونجاست؟
لینو: کارکونه... ولش کن..
هان: میشه لطفا بهم توضیح بدی؟ و ببخشید برای صبح...
لینو:اشکال نداره...ببین تو دیشب مست بودی پس اوردمت خونم...تا رسیدیم ــــــــــ و بله...
ـــــــ: گفتن ادامه ی داستان
هان: معذرت...
لینو: گفتم معذرت خواهی نکن! تقصیر تو نبوده!
هان: ببین...میخای بیا خونمون؟ شام مهمون من...
لینو: خودمو خودت؟
هان:آره...
۷.۳k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.