ی تیکه از رمانم...
اهسته نزدیک چادر ی ک جین داخلش بود شدم اون گوشه ای روی زمین نشسته بود و پای راستشو روی لحاف نازک کنارش میکشید...
کایکو: دوباره چه اتفاقی افتاده کازاما؟!
کازاما: اتفاقی نیوفتاده ک به تو مرتبط باشه،
بهتره بخوابی و به چیزی فک نکنی.
کایکو: چجوری؟ کجا باید بخوابم وقتی تو چادر خودم جا ندارم 😐دوباره بینتون چه اتفاقی افتاده پسر؟
کازاما: من فقط بهش واقعیتو گفتم.. هیچی به اندازه واقعیت کسی رو نمی رنجونه!
کایکو: اونو اوردی با خودت تو گروه تا آزارش بدی؟! خودت گفتی اون کسی بوده ک جونتو نجات داده..
کازاما صدایش را بالا میبرد: اون حق نداره تو همه چیز دخالت کنه، یعنی من همچین اجازه ای بهش نمیدم!
کایکو: اگه راجب قضیه ی امروزه، باید بگم اون نمیخواست دخالت کنه فقط....
کازاما: هر چیزی ک هست به من و رئیس مربوط میشه، نه اون و نه هیچ کس دیگه ای، اما اون نمیفهمه حتی رو حرف رئیس حرف خودشو میزنه، هیچ میفهمی این حرفا چقدر میتونه به ضررش تموم بشه؟ همین الانم بخاطر منه ک رئیس با موندنش تو گروه مخالفتی نکرده، هر آن ممکنه اونو مثله یه آشغال دور بریزه، اگه اونو از گروه بیرون کنه اون کجا رو داره ک بره؟
کایکو سرش رو پایین میبره و نفس عمیقی میکشد: سوکوشی نمیخواد تو رو از دست بده فقط همین... طبق حرفاش عزیزای زیادی رو از دست داده، اگه تو ام تو ماموریتای سختی ک رئیس میفرستتت بمیری.... اون دیگه دلیلی نمیبینه به زندگی ادامه بده...
اینا حرفای خودشن، اون فقط بخاطر وابستگیش به تو و علاقه ای که بهت داره اون حرفارو زده نه چیزه دی....
کازاما: لطفا تنهام بزار، به قدر کافی ازین اراجیف شنیدم، میخوام بخوابم...
کایکو: بهش فک کن کازاما، اگه تو جای اون بودی برای کسی که دوسش داشتی چی کار میکردی...
کازاما روی لحافی ک کف چادر پهن بود دراز میکشد و ساق دستش را روی دو چشمش میگذارد. کایکو به کازاما نگاه میکند و نفس عمیقی میکشد...: خوب بخوابی پسر...
#رمان#انیمه ای #انیمه
کایکو: دوباره چه اتفاقی افتاده کازاما؟!
کازاما: اتفاقی نیوفتاده ک به تو مرتبط باشه،
بهتره بخوابی و به چیزی فک نکنی.
کایکو: چجوری؟ کجا باید بخوابم وقتی تو چادر خودم جا ندارم 😐دوباره بینتون چه اتفاقی افتاده پسر؟
کازاما: من فقط بهش واقعیتو گفتم.. هیچی به اندازه واقعیت کسی رو نمی رنجونه!
کایکو: اونو اوردی با خودت تو گروه تا آزارش بدی؟! خودت گفتی اون کسی بوده ک جونتو نجات داده..
کازاما صدایش را بالا میبرد: اون حق نداره تو همه چیز دخالت کنه، یعنی من همچین اجازه ای بهش نمیدم!
کایکو: اگه راجب قضیه ی امروزه، باید بگم اون نمیخواست دخالت کنه فقط....
کازاما: هر چیزی ک هست به من و رئیس مربوط میشه، نه اون و نه هیچ کس دیگه ای، اما اون نمیفهمه حتی رو حرف رئیس حرف خودشو میزنه، هیچ میفهمی این حرفا چقدر میتونه به ضررش تموم بشه؟ همین الانم بخاطر منه ک رئیس با موندنش تو گروه مخالفتی نکرده، هر آن ممکنه اونو مثله یه آشغال دور بریزه، اگه اونو از گروه بیرون کنه اون کجا رو داره ک بره؟
کایکو سرش رو پایین میبره و نفس عمیقی میکشد: سوکوشی نمیخواد تو رو از دست بده فقط همین... طبق حرفاش عزیزای زیادی رو از دست داده، اگه تو ام تو ماموریتای سختی ک رئیس میفرستتت بمیری.... اون دیگه دلیلی نمیبینه به زندگی ادامه بده...
اینا حرفای خودشن، اون فقط بخاطر وابستگیش به تو و علاقه ای که بهت داره اون حرفارو زده نه چیزه دی....
کازاما: لطفا تنهام بزار، به قدر کافی ازین اراجیف شنیدم، میخوام بخوابم...
کایکو: بهش فک کن کازاما، اگه تو جای اون بودی برای کسی که دوسش داشتی چی کار میکردی...
کازاما روی لحافی ک کف چادر پهن بود دراز میکشد و ساق دستش را روی دو چشمش میگذارد. کایکو به کازاما نگاه میکند و نفس عمیقی میکشد...: خوب بخوابی پسر...
#رمان#انیمه ای #انیمه
۶.۳k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.