پارت ۱۰۳ )خوش اومدی خوشگلم )
- ديدي؟ تا شير مي خوره عق مي زنه، انگار پنير داده بيرون.
من و و شبنم گذاشتيم دنبال بنفشه و جيغمون رفت بالا. بنفشه هم با خنده حرفش و ادامه مي داد. بالاخره گرفتيمش و بعد از زدن چند تا تو سري و تو گوشي رفتيم تو. هنوزم داشتيم غش غش مي خنديديم و براي همينم تا وارد شديم همه به سمتمون برگشتن. اصلا به سمت ميز پسرها نگاه هم نکردم و خيلي بي خيال پشت بهشون نشستم در حالي که خون داشت خونم و مي خورد. شبنم نشست کنارم و در حالي که جوري حرف مي زد که کسي جز خودمون سه تا منظورش و نفهمه گفت:
- ترسا آرتان همچين نگامون کرد که نگــــو!
- چشش درآد الهي!
- نگو تو رو خدا، چشماي به اون قشنگيش و.
- پيشکش! بعد از من تو ورش دار.
- وا! انگار داره اسباب بازيش و مي بخشه.
- حيف اسباب بازي!
بنفشه گفت:
- اوه اوه، چنگالش و پرت کرد توي بشقابش پاشد رفت دستشويي.
- دروغ!
- نه بابا به خدا، بچرخ ببين، دوستاش هم همچين با شک دارن نگامون مي کنن.
- گور تو گور همه شون!
گارسون که اومد، هر سه غذا سفارش داديم و منتظر نشستيم تا غذامون بياد. آرتان هنوز از دستشويي نيومده بود بيرون. شبنم گفت:
- بميرم الهي! نکنه بچه ام رگش و زده باشه.
- بميره راحت شم.
- قصي القلب بي شرف!
غذاها رو آوردن و روي ميز چيدن، ولي آرتان هنوز هم نيومده بود بيرون. چند قاشق بيشتر نخورده بودم که بنفشه به سرفه افتاد شديد و شبنم هم در حالي که رنگش پريده بود گفت:
- ترسا اومد بيرون، الان هم داره با خشم مياد طرفمون، پاشيم در بريم.
قبل از اين که فرصت کنم بچرخم به طرفش، سايه اش و درست بالاي سرم حس کردم. بي اراده سرم و گرفتم بالا. درست پشت سرم ايستاده بود و دستاش و گذاشته بود روي پشتي صندلي. چشمم که افتاد تو نگاش، بدون اين که سلام کنه يا چيزي بگه، گوشيش و از جيبش در آورد و با تحکم گفت:
- شماره ات و بگو.
با چشماي گشاد شده گفتم:
- هان؟!
من و و شبنم گذاشتيم دنبال بنفشه و جيغمون رفت بالا. بنفشه هم با خنده حرفش و ادامه مي داد. بالاخره گرفتيمش و بعد از زدن چند تا تو سري و تو گوشي رفتيم تو. هنوزم داشتيم غش غش مي خنديديم و براي همينم تا وارد شديم همه به سمتمون برگشتن. اصلا به سمت ميز پسرها نگاه هم نکردم و خيلي بي خيال پشت بهشون نشستم در حالي که خون داشت خونم و مي خورد. شبنم نشست کنارم و در حالي که جوري حرف مي زد که کسي جز خودمون سه تا منظورش و نفهمه گفت:
- ترسا آرتان همچين نگامون کرد که نگــــو!
- چشش درآد الهي!
- نگو تو رو خدا، چشماي به اون قشنگيش و.
- پيشکش! بعد از من تو ورش دار.
- وا! انگار داره اسباب بازيش و مي بخشه.
- حيف اسباب بازي!
بنفشه گفت:
- اوه اوه، چنگالش و پرت کرد توي بشقابش پاشد رفت دستشويي.
- دروغ!
- نه بابا به خدا، بچرخ ببين، دوستاش هم همچين با شک دارن نگامون مي کنن.
- گور تو گور همه شون!
گارسون که اومد، هر سه غذا سفارش داديم و منتظر نشستيم تا غذامون بياد. آرتان هنوز از دستشويي نيومده بود بيرون. شبنم گفت:
- بميرم الهي! نکنه بچه ام رگش و زده باشه.
- بميره راحت شم.
- قصي القلب بي شرف!
غذاها رو آوردن و روي ميز چيدن، ولي آرتان هنوز هم نيومده بود بيرون. چند قاشق بيشتر نخورده بودم که بنفشه به سرفه افتاد شديد و شبنم هم در حالي که رنگش پريده بود گفت:
- ترسا اومد بيرون، الان هم داره با خشم مياد طرفمون، پاشيم در بريم.
قبل از اين که فرصت کنم بچرخم به طرفش، سايه اش و درست بالاي سرم حس کردم. بي اراده سرم و گرفتم بالا. درست پشت سرم ايستاده بود و دستاش و گذاشته بود روي پشتي صندلي. چشمم که افتاد تو نگاش، بدون اين که سلام کنه يا چيزي بگه، گوشيش و از جيبش در آورد و با تحکم گفت:
- شماره ات و بگو.
با چشماي گشاد شده گفتم:
- هان؟!
۲.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.