⁴
²⁰²⁶
میسو
رمز خونه رو زدم و وارد خونه شدم
باز مامان داره گریه میکنه
حق داره آخه اون دختر واقعیش بوده..
میسو:مامان،حالت خوبه؟
مامان:چطورخوب باشم وفنی دیگه دخترم و ندارم
مینای من دیگه نیست
اون حق داشت نمیدونستم چی بگم پس اومدم تا تنها باشه
رو تخت دراز کشیدم خسته بودم
انروزنزدیک بود اخراج بشم
کارم و دوست دارم
تو یه شرکته
ولی خب به جز اون یه کار مهمتر دارم
انتقام از قاتل مینا
هنوز یاد اون چشای سیاهش میفتم قلبم میلرزه و حس خوبی پیدا نمیکنم
ولی خب الان هوف مهم من اونه
تو همین فکرا بودم که خوابم برد
میسو
از خواب بلند شدم رفتم پایین
مامان رو کاناپه خوابش برده بود روش یه پتو انداختم و سرش و بوسید آماده شدم رفتم شرکت
مثل اینکه تو شرکت یه کار پیش اومده بود و واسه یه چیزی باید میرفتم دادگاه.
رفتم
اونجا نشسته بودم که یه نفر و دستبند زده بودن
چشاش سرد و بی روح بود
نشست رو صندلی
ازش پرسیدن
+اسمت چیه؟
با همون صدای سردش جواب داد
_جان
از من دور بودن ولی صداشون میومد
داشتن ازش سوال میپرسیدن که چشمش افتاد به من
اون چشای مشکی.
قلبم لرزید
نگاهم و سریع ازش گرفتم و رفتم سر کار خودم
میسو
شب شده بود و رفتم خونه و دراز کشیده بود
به کارای امروز تو شرکت فکر میگردم که یاد اون چشما افتادم
اون چشما زیادی واسم آشنا بود
اما هر چی فکر کردم یادم نیومد و با همون فکرا خوابم برد
صبح پاشدم
میسو:آیش باز یه روز تکراری دیگه
پاشدم کارامو انجام دادم و یه تاکسی گرفتم
وسط راه راننده بهم گفت که ترافیکه و ممکنه اون ساعتی که من میخوام نرسیم
مجبور بودم پیاده برم لعنتی
اونجا خیلی دور بود
به فکرم زد که میانبر بزنم
داشتم از کوچه پس کوچه های ترسناک رد میشدم که صدای کمک خواستن توجهام و جلب کرد
به سمت صدا رفتم
بازم اون چشما.
ولی خب به چند ثانیه نزسید که چشام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
اینم از پارت چهارم.
نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم بخونی و حمایت کنی:).
میسو
رمز خونه رو زدم و وارد خونه شدم
باز مامان داره گریه میکنه
حق داره آخه اون دختر واقعیش بوده..
میسو:مامان،حالت خوبه؟
مامان:چطورخوب باشم وفنی دیگه دخترم و ندارم
مینای من دیگه نیست
اون حق داشت نمیدونستم چی بگم پس اومدم تا تنها باشه
رو تخت دراز کشیدم خسته بودم
انروزنزدیک بود اخراج بشم
کارم و دوست دارم
تو یه شرکته
ولی خب به جز اون یه کار مهمتر دارم
انتقام از قاتل مینا
هنوز یاد اون چشای سیاهش میفتم قلبم میلرزه و حس خوبی پیدا نمیکنم
ولی خب الان هوف مهم من اونه
تو همین فکرا بودم که خوابم برد
میسو
از خواب بلند شدم رفتم پایین
مامان رو کاناپه خوابش برده بود روش یه پتو انداختم و سرش و بوسید آماده شدم رفتم شرکت
مثل اینکه تو شرکت یه کار پیش اومده بود و واسه یه چیزی باید میرفتم دادگاه.
رفتم
اونجا نشسته بودم که یه نفر و دستبند زده بودن
چشاش سرد و بی روح بود
نشست رو صندلی
ازش پرسیدن
+اسمت چیه؟
با همون صدای سردش جواب داد
_جان
از من دور بودن ولی صداشون میومد
داشتن ازش سوال میپرسیدن که چشمش افتاد به من
اون چشای مشکی.
قلبم لرزید
نگاهم و سریع ازش گرفتم و رفتم سر کار خودم
میسو
شب شده بود و رفتم خونه و دراز کشیده بود
به کارای امروز تو شرکت فکر میگردم که یاد اون چشما افتادم
اون چشما زیادی واسم آشنا بود
اما هر چی فکر کردم یادم نیومد و با همون فکرا خوابم برد
صبح پاشدم
میسو:آیش باز یه روز تکراری دیگه
پاشدم کارامو انجام دادم و یه تاکسی گرفتم
وسط راه راننده بهم گفت که ترافیکه و ممکنه اون ساعتی که من میخوام نرسیم
مجبور بودم پیاده برم لعنتی
اونجا خیلی دور بود
به فکرم زد که میانبر بزنم
داشتم از کوچه پس کوچه های ترسناک رد میشدم که صدای کمک خواستن توجهام و جلب کرد
به سمت صدا رفتم
بازم اون چشما.
ولی خب به چند ثانیه نزسید که چشام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
اینم از پارت چهارم.
نمیدونم قراره چی بشه ولی امیدوارم بخونی و حمایت کنی:).
۱.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.