بچه ها اینم پارت 31...ببخشید عکس کوک رو میذاشتم ویسگون خطا میداد
(3ساعت بعد )
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم از روی پاتختی کنار تخت برش داشتم و دیدم که باباعه
برداشتم و سلام کردم
بابا جواب داد:سلاممم...خوبی؟...نمیای؟...قرار بود امروز صبح بیای چیشد؟
با صدای خواب الود گفتم:بابا داستانش طولانیه ...وایسا ببینم ساعت چنده
یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم که ساعت 10 شبه
گفتم:بابا وای نمیدونستم اینقدر دیر شده.....وایسا امشب مبام پیشت همه چیز رو برات تعریف میکنم
بابا گفت:باشه من شامم درست میکنم ....زود بیا
گفتم:باشه خدافظ
و قطع کردم .به خودم اومدم که دیدم ل.خت روی تخت توی بغل کوکم و کوک هم از پشت بغلم کرده
دستی موهام رو نوازش کرد که کوک بود
گفت:بابات بود؟
گفتم:اوهوم
گفت:کجا میخوای بری مگه نگفتی که پیشم میمونی؟
گفتم:میریم اونجا و همه چیزو برای بابای من توضیح میدیم و بعدش برمیگردیم ....خب؟
گفت:باشه...کی میخوای بلند شی؟
گفتم:نمیدونم ...خیلی اینجوری گرم و راحته ....راستی چرا لباس تنم نکردی؟
گفت:خودمم تنم نکردم ....اینجوری خیلی بهتره ...بدنامون بهم میخورن
گفتم:خب حداقل لباس زیر میپوشیدیم
خودشو بیشتر چسبوند بهم که باعث شد د..یکش با کمرم برخورد کنه
گفت:نمیخواد همینجوری خوبه
دستشو دور کمرم حلقه کرد
احساس معذبی کردم و دستشو برداشتم و بلند شدم نشستم
گفتم:بلند حاضر شو بریم
گفت:یاااا...تازه داشتیم کیف میکردیماااا
گفتم:بلند شو بلند شو ببینم
خودمم بلند شدم که دلم تیر کشید ...باعث شد ک دوباره بشینم
کوک که داشت از روی تخت بلند میشد که بره لباس بپوشه گفت:هی کیمورا حالت خوبه؟
گفتم:نه اصلا خوب نیستم.....دلم خیلی در میکنههه
کوک رفت از توی کمد خودش یه قرص برداشت و بهم داد و از توی پارچ کناز تخت اب ریخت توی لیوان و بهم داد
گفت:اینو بخور و الان دراز بکش....تا چند دقیقه دیگ خوب میشی ....ببخشید که اینقد محکم کرد..مت
قرصو رو دادم بالا و لیوان اب رو از دست کوک گرفتم و خوردم
دراز کشیدم و بعدش کوک هم رفت از توی کشو یه باکسر برداشت و پوشید و اومد پشت من دراز کشید و منو که کامل لخت بودم رو توی بغلش کشید دستشو از گردنم کشید و برد به زیر دلم و ماساژش داد
بعد از 5 دقیقه دلم خوب شد و گفتم:حلم خوبه ...بریم ...احتمالا بابام منتظرمونه
کوک گفت:باشه بیب ...بریم
گفتم:کوک...راستی .
کوک گفت:جانم؟
میخواستم ازش بپرسم که اون لباس مشکی رو برای کی خریده ولی منصرف شدم و بجاش گفتم:من لباسام خیلی احتمالا خیسن ....میشه تو یه دونه از هودیاتو بهم بدی؟...الان که بریم خونه بابا لباسام رو جمع میکنم و میارم
کوک گفت:اره عشقم معلومه ک میشه...وایسا الان یه شلوار با یک هودی بهت میدم ...آآ راستی
گفتم:باشه مرسی
کوک یه هودی سبز یشمی با یک شلوار بگ مشکی بهم داد
گفتم:بدون لباس زیر بپوشمشون
گفت:چاره یدیگه ای هم داری؟
گفتم:خب نه
پوشیدمشون و رفتم جلوی ایینه قدی و خودمو نگاه کردم .....با اینکه خیلی گشاد بودن و لی خیلی به تنم قشنگ بود
گفتم:بریم؟
کوک در حالی ک داشت کاپشنشو میپوشید گفت:اره بریم (لبخند)
باهم رفتیم پایین و رفتیم سوار ماشین شدیم
تو راه به کوک گفتم:هی کوک ....بنظرم بیا خدمتکارارو جمع کنیم ....من از خدمتکار خوشم نمیاد ...ما ک بیشتر موقع ها یا خونه نیستیم اصلا یا سر کاریم ...خب خدمتکار میخوایم چکار؟....بیا فقط یه روز در هفته بیارمشون ...ها؟...نظرت چیه؟
کوک خندید و گفت:چرا اینقدر اخلاقت شبیه مادرته؟
خندیدم و گفتم:اره بابام هم همی....صبر کن ببیم تو از کجا میدونی...تو که مادرمو ندیدی
کوک گفت:بابات همه ی خاطرت عشق و عاشقیش رو برای من و بابام گفته..چی فکر کنردی؟
گفتم:چقدر بابام بی ادبه....به من نگفته ولی به شماها گفته ...بیخیال ...حالا نظرت چچیه؟
کوک گفت:درباره ی؟
گفتم:پوفففف...خدمتکار
گفت:اها....خب باشه ..فقط یه روز درهفته...که اونم اخر هفته یعنی شنبه ها و یکشنبه ها نباشه ...خب؟
منظورشو کامل متوجه شدم و گفتم:که برات بلند بلند ناله کنم؟....باشه ...میگم سه شنبه ها بیان ...خوبه؟
گفت:اره ...یه اهنگ بزار
گفتم:باششه
گوشیم رو وصل کردم به بلوتوث ماشین و تا اونجا اهنگ گوش دادین ...تا اینکه رسیدیم
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم از روی پاتختی کنار تخت برش داشتم و دیدم که باباعه
برداشتم و سلام کردم
بابا جواب داد:سلاممم...خوبی؟...نمیای؟...قرار بود امروز صبح بیای چیشد؟
با صدای خواب الود گفتم:بابا داستانش طولانیه ...وایسا ببینم ساعت چنده
یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم که ساعت 10 شبه
گفتم:بابا وای نمیدونستم اینقدر دیر شده.....وایسا امشب مبام پیشت همه چیز رو برات تعریف میکنم
بابا گفت:باشه من شامم درست میکنم ....زود بیا
گفتم:باشه خدافظ
و قطع کردم .به خودم اومدم که دیدم ل.خت روی تخت توی بغل کوکم و کوک هم از پشت بغلم کرده
دستی موهام رو نوازش کرد که کوک بود
گفت:بابات بود؟
گفتم:اوهوم
گفت:کجا میخوای بری مگه نگفتی که پیشم میمونی؟
گفتم:میریم اونجا و همه چیزو برای بابای من توضیح میدیم و بعدش برمیگردیم ....خب؟
گفت:باشه...کی میخوای بلند شی؟
گفتم:نمیدونم ...خیلی اینجوری گرم و راحته ....راستی چرا لباس تنم نکردی؟
گفت:خودمم تنم نکردم ....اینجوری خیلی بهتره ...بدنامون بهم میخورن
گفتم:خب حداقل لباس زیر میپوشیدیم
خودشو بیشتر چسبوند بهم که باعث شد د..یکش با کمرم برخورد کنه
گفت:نمیخواد همینجوری خوبه
دستشو دور کمرم حلقه کرد
احساس معذبی کردم و دستشو برداشتم و بلند شدم نشستم
گفتم:بلند حاضر شو بریم
گفت:یاااا...تازه داشتیم کیف میکردیماااا
گفتم:بلند شو بلند شو ببینم
خودمم بلند شدم که دلم تیر کشید ...باعث شد ک دوباره بشینم
کوک که داشت از روی تخت بلند میشد که بره لباس بپوشه گفت:هی کیمورا حالت خوبه؟
گفتم:نه اصلا خوب نیستم.....دلم خیلی در میکنههه
کوک رفت از توی کمد خودش یه قرص برداشت و بهم داد و از توی پارچ کناز تخت اب ریخت توی لیوان و بهم داد
گفت:اینو بخور و الان دراز بکش....تا چند دقیقه دیگ خوب میشی ....ببخشید که اینقد محکم کرد..مت
قرصو رو دادم بالا و لیوان اب رو از دست کوک گرفتم و خوردم
دراز کشیدم و بعدش کوک هم رفت از توی کشو یه باکسر برداشت و پوشید و اومد پشت من دراز کشید و منو که کامل لخت بودم رو توی بغلش کشید دستشو از گردنم کشید و برد به زیر دلم و ماساژش داد
بعد از 5 دقیقه دلم خوب شد و گفتم:حلم خوبه ...بریم ...احتمالا بابام منتظرمونه
کوک گفت:باشه بیب ...بریم
گفتم:کوک...راستی .
کوک گفت:جانم؟
میخواستم ازش بپرسم که اون لباس مشکی رو برای کی خریده ولی منصرف شدم و بجاش گفتم:من لباسام خیلی احتمالا خیسن ....میشه تو یه دونه از هودیاتو بهم بدی؟...الان که بریم خونه بابا لباسام رو جمع میکنم و میارم
کوک گفت:اره عشقم معلومه ک میشه...وایسا الان یه شلوار با یک هودی بهت میدم ...آآ راستی
گفتم:باشه مرسی
کوک یه هودی سبز یشمی با یک شلوار بگ مشکی بهم داد
گفتم:بدون لباس زیر بپوشمشون
گفت:چاره یدیگه ای هم داری؟
گفتم:خب نه
پوشیدمشون و رفتم جلوی ایینه قدی و خودمو نگاه کردم .....با اینکه خیلی گشاد بودن و لی خیلی به تنم قشنگ بود
گفتم:بریم؟
کوک در حالی ک داشت کاپشنشو میپوشید گفت:اره بریم (لبخند)
باهم رفتیم پایین و رفتیم سوار ماشین شدیم
تو راه به کوک گفتم:هی کوک ....بنظرم بیا خدمتکارارو جمع کنیم ....من از خدمتکار خوشم نمیاد ...ما ک بیشتر موقع ها یا خونه نیستیم اصلا یا سر کاریم ...خب خدمتکار میخوایم چکار؟....بیا فقط یه روز در هفته بیارمشون ...ها؟...نظرت چیه؟
کوک خندید و گفت:چرا اینقدر اخلاقت شبیه مادرته؟
خندیدم و گفتم:اره بابام هم همی....صبر کن ببیم تو از کجا میدونی...تو که مادرمو ندیدی
کوک گفت:بابات همه ی خاطرت عشق و عاشقیش رو برای من و بابام گفته..چی فکر کنردی؟
گفتم:چقدر بابام بی ادبه....به من نگفته ولی به شماها گفته ...بیخیال ...حالا نظرت چچیه؟
کوک گفت:درباره ی؟
گفتم:پوفففف...خدمتکار
گفت:اها....خب باشه ..فقط یه روز درهفته...که اونم اخر هفته یعنی شنبه ها و یکشنبه ها نباشه ...خب؟
منظورشو کامل متوجه شدم و گفتم:که برات بلند بلند ناله کنم؟....باشه ...میگم سه شنبه ها بیان ...خوبه؟
گفت:اره ...یه اهنگ بزار
گفتم:باششه
گوشیم رو وصل کردم به بلوتوث ماشین و تا اونجا اهنگ گوش دادین ...تا اینکه رسیدیم
۲.۱k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.