فیک کوک (ناخواسته)پارت۱۵
شب
از زبان ا/ت
بعده شام.. رفتم آماده شدم یه بلوز کوتاه با دامن پوشیدم یقه بلوزم باز بود برای همین موهام رو باز کردم..پالتوم رو برداشتم با کیفم رفتم پایین مامانم تا دیدم گفت : خوشگل کردی کجا میری ؟
گفتم : با لونا و مورا دارم میرم بیرون مامان
گفت : باشه مراقب خودت باش
خداحافظی کردم...با مورا لینا همآهنگ کردم توی بار(همون بار یک سال پیش) میخواستم تنهایی برم ولی اگه تنها برم قلبم منفجر میشه..برم تا جایی که غم هام رو دفن کردم بازم گریه کنم و غصه بخورم.
رفتم تو هیچ تغییری نکرده همونه..لونا برام دست تکون داد رفتم سمتشون مورا از پنج متری پرید بغلم کرد.. نشستیم مثل همیشه آبمیوه سفارش دادم..لونا مورا یه جور نگام میکردن انگار متوجه حس مزخرفم شدن.
مورا گفت : از جکسون شنیدم وضعیت شرکتتون خوب نیست
گفتم : آره جونگ کوک تحت فشارم گذاشته تا قرارداد رو امضا کنم ولی منم اینکار رو نمیکنم برای همین هم همه چیز رو به هم ریخته...
لونا گفت : ا/ت ولی پدرم میگفت اگه اینطوری پیش ببری کارا رو همه چیز رو از دست میدی
همه اینو جز خودم میدونن گفتم : بچه ها بیاین امشب رو بیخیالش بشیم چند روزه همش دارم به این چیزا فکر میکنم مغزم دیگه کم کم اِرور میده
دیدم لونا مورا به یه سمتی دارن نگاه میکنن که مورا گفت : اگه اینو ببینی مغزت بیشتر اِرور میده..
گفتم : چی ؟ برگشتم که جونگ کوک رو دیدم..دستم رو گذاشتم جلوی صورتم تا منو نبینه اما از بخت بدم..با دوستاش بود اومد جلومون وایستادن و گفت : سلام خانوما
مورا و لونا جز من سلام کردن دستم جلوی صورتم بود..خم شد و گفت : خانم کیم..
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم : آقای جئون
نمیدونم چه علاقهای برای صدا کردن فامیلی های هم داریم.
نوشیدنی هامون رو آوردن..پس بگو چرا پارک جیمین باهام قرارداد امضا نمیکرد اونم دوسته این بوده که..رفتن نشستن جایی که دقیقا به ما دید داشتن...
مورا گفت : ا/ت ازت چشم بر نمیداره..
برگشتم سمتش واقعا هم داشت نگام میکرد مایعی که توی لیوانش بود رو تو دستش می چرخوند براش اخم کردم که باعث لبخندش شد
گفتم : مثلاً اومدیم یکم از فکر در بیام..
آبمیوم رو خوردم وای چقدر خوشمزس..بلند شدم و به بهانه دستشویی رفتم طبقه بالا همون هتل...نمیدونم چه علاقهای برای دیدن اینجا داشتم.. شاید حالم در حدی بد بود که میخواستم گریه کنم اما مجبور بودم خاطرات تلخ رو به یاد بیارم تا اشکم در بیاد..یه اتاق برای خودم گرفتم اما بدون اینکه با آسانسور برم همه پله ها رو بالا میرفتم تا اینکه چشمم به اون راه رو خورد.. چطوری با عجله گریه می دویدم تا کسی نشناستم..کسی هویتم رو نفهمه... توی راهرو رفتم و رفتم تا پنجره بزرگ روبه روم باعث شد تصویر خودم رو ببینم..اون دختر درست همین یک سال پیش اینجا تبدیل به یه آدم سرد و مغرور شد با دیدن خودم دلم برای ا/ت که هیچوقت لباسای رنگ تیره و هیچوقت کفشای پاشنه بلند جز مناسبت های خواص نمی پوشید تنگ شد کجا رفتم.. پس رنگ صورتیه دنیام چرا تبدیل به رنگ سیاه و سفید شد...اشکم در اومد برگشتم که با جونگ کوک روبه رو شدم.. برای اولین بار اشک تو چشمام رو داشت میدید دلم میخواست چیزایی که تا الان بهش نگفتم رو همشون رو بریزم بیرون.. گفتم : تو منو نمیشناختی..یه دختر که با دنیای شیرین خودش سر میکرد حتی تا اون روز لباس رنگ سیاه به تن نکرده بود..
هیچی نمیگفت فقط خودش رو سپر کرده بود تا هر حرفی میگم بهش برخورد کنه...
گفتم : تو چقدر باهام فرق داشتی چرا اومدی سمتم چرا نتونستی خودتو کنترل کنی میبینی باهام چیکار کردی میدونی اون روز صبح با یادآوری شب قبلش چقدر قلبم به درد اومد میخواستم بمیرم از بدنم از خودم از دنیای بیرون از دنیای خودم از همه چیز بدم میومد چون یجورایی دنیا برام تموم شده بود
اشکام اوج گرفتن و اجازه حرف زدن بهم ندادن..
بالاخره صداش رو شنیدم... گفت : من نمیدونستم خودمم پشیمون شدم ولی دیگه نتونستم ببینمت من وقتی دیدمت هیچی جز داشتنت فکرم رو درگیر نکرده بود با یه کار اشتباهی که کردم..متأسفم
یه قدم اومد جلو بغلم کرد..اما کنارش نزدم شنیدین که میگن فرار از کسی که بهت آسیب زده راهش پناه بردن به همون فرده الان وضعیت منم همینه تو بغل کسی دارم گریه میکنم که یه شبه زندگیم رو به فنا داد
از زبان ا/ت
بعده شام.. رفتم آماده شدم یه بلوز کوتاه با دامن پوشیدم یقه بلوزم باز بود برای همین موهام رو باز کردم..پالتوم رو برداشتم با کیفم رفتم پایین مامانم تا دیدم گفت : خوشگل کردی کجا میری ؟
گفتم : با لونا و مورا دارم میرم بیرون مامان
گفت : باشه مراقب خودت باش
خداحافظی کردم...با مورا لینا همآهنگ کردم توی بار(همون بار یک سال پیش) میخواستم تنهایی برم ولی اگه تنها برم قلبم منفجر میشه..برم تا جایی که غم هام رو دفن کردم بازم گریه کنم و غصه بخورم.
رفتم تو هیچ تغییری نکرده همونه..لونا برام دست تکون داد رفتم سمتشون مورا از پنج متری پرید بغلم کرد.. نشستیم مثل همیشه آبمیوه سفارش دادم..لونا مورا یه جور نگام میکردن انگار متوجه حس مزخرفم شدن.
مورا گفت : از جکسون شنیدم وضعیت شرکتتون خوب نیست
گفتم : آره جونگ کوک تحت فشارم گذاشته تا قرارداد رو امضا کنم ولی منم اینکار رو نمیکنم برای همین هم همه چیز رو به هم ریخته...
لونا گفت : ا/ت ولی پدرم میگفت اگه اینطوری پیش ببری کارا رو همه چیز رو از دست میدی
همه اینو جز خودم میدونن گفتم : بچه ها بیاین امشب رو بیخیالش بشیم چند روزه همش دارم به این چیزا فکر میکنم مغزم دیگه کم کم اِرور میده
دیدم لونا مورا به یه سمتی دارن نگاه میکنن که مورا گفت : اگه اینو ببینی مغزت بیشتر اِرور میده..
گفتم : چی ؟ برگشتم که جونگ کوک رو دیدم..دستم رو گذاشتم جلوی صورتم تا منو نبینه اما از بخت بدم..با دوستاش بود اومد جلومون وایستادن و گفت : سلام خانوما
مورا و لونا جز من سلام کردن دستم جلوی صورتم بود..خم شد و گفت : خانم کیم..
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم : آقای جئون
نمیدونم چه علاقهای برای صدا کردن فامیلی های هم داریم.
نوشیدنی هامون رو آوردن..پس بگو چرا پارک جیمین باهام قرارداد امضا نمیکرد اونم دوسته این بوده که..رفتن نشستن جایی که دقیقا به ما دید داشتن...
مورا گفت : ا/ت ازت چشم بر نمیداره..
برگشتم سمتش واقعا هم داشت نگام میکرد مایعی که توی لیوانش بود رو تو دستش می چرخوند براش اخم کردم که باعث لبخندش شد
گفتم : مثلاً اومدیم یکم از فکر در بیام..
آبمیوم رو خوردم وای چقدر خوشمزس..بلند شدم و به بهانه دستشویی رفتم طبقه بالا همون هتل...نمیدونم چه علاقهای برای دیدن اینجا داشتم.. شاید حالم در حدی بد بود که میخواستم گریه کنم اما مجبور بودم خاطرات تلخ رو به یاد بیارم تا اشکم در بیاد..یه اتاق برای خودم گرفتم اما بدون اینکه با آسانسور برم همه پله ها رو بالا میرفتم تا اینکه چشمم به اون راه رو خورد.. چطوری با عجله گریه می دویدم تا کسی نشناستم..کسی هویتم رو نفهمه... توی راهرو رفتم و رفتم تا پنجره بزرگ روبه روم باعث شد تصویر خودم رو ببینم..اون دختر درست همین یک سال پیش اینجا تبدیل به یه آدم سرد و مغرور شد با دیدن خودم دلم برای ا/ت که هیچوقت لباسای رنگ تیره و هیچوقت کفشای پاشنه بلند جز مناسبت های خواص نمی پوشید تنگ شد کجا رفتم.. پس رنگ صورتیه دنیام چرا تبدیل به رنگ سیاه و سفید شد...اشکم در اومد برگشتم که با جونگ کوک روبه رو شدم.. برای اولین بار اشک تو چشمام رو داشت میدید دلم میخواست چیزایی که تا الان بهش نگفتم رو همشون رو بریزم بیرون.. گفتم : تو منو نمیشناختی..یه دختر که با دنیای شیرین خودش سر میکرد حتی تا اون روز لباس رنگ سیاه به تن نکرده بود..
هیچی نمیگفت فقط خودش رو سپر کرده بود تا هر حرفی میگم بهش برخورد کنه...
گفتم : تو چقدر باهام فرق داشتی چرا اومدی سمتم چرا نتونستی خودتو کنترل کنی میبینی باهام چیکار کردی میدونی اون روز صبح با یادآوری شب قبلش چقدر قلبم به درد اومد میخواستم بمیرم از بدنم از خودم از دنیای بیرون از دنیای خودم از همه چیز بدم میومد چون یجورایی دنیا برام تموم شده بود
اشکام اوج گرفتن و اجازه حرف زدن بهم ندادن..
بالاخره صداش رو شنیدم... گفت : من نمیدونستم خودمم پشیمون شدم ولی دیگه نتونستم ببینمت من وقتی دیدمت هیچی جز داشتنت فکرم رو درگیر نکرده بود با یه کار اشتباهی که کردم..متأسفم
یه قدم اومد جلو بغلم کرد..اما کنارش نزدم شنیدین که میگن فرار از کسی که بهت آسیب زده راهش پناه بردن به همون فرده الان وضعیت منم همینه تو بغل کسی دارم گریه میکنم که یه شبه زندگیم رو به فنا داد
۱۳۵.۳k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.