فیک King of the Moon 🍷🩸🧛🏻♂️ پارت²⁴
جین هی « با سوزشی که روی مچ دستم احساس کردم به سختی چشمام رو باز کردم و دیدم یه سرم به دستم وصل کردن....و نگاهم به چشمای نگران یونگی اوفتاد.....یعنی نمردم؟ خواب میبینم؟ تو واقعا اینجایی یونگی؟
یونگی « جین هی.....خواب نمیبینی من اینجام...
جین هی « خیلی دلم میخواست بغلش کنم برای همین بدون توجه به دردی که داشتم یونگی رو بغل کردم....که باعث شد آخی از درد بکشم....
یونگی « متقابلا بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم....تو که درد داری چرا بلند شدی؟ چرا همیشه دردسر درست میکنی؟ میدونی چقدر ترسیدم..؟ چرا این کار رو کردی....
جین هی « یه چیزی بگم دعوام نمیکنی؟
یونگی « وقتی حالت خوب شد باید به خاطر این نافرمانی تنبیه ات کنم....پس تا اوضاع بدتر نشده بگو چیکار کردی و مگه بهت نگفتم کار احمقانه ای نکن
جین هی « راستش من.....چیزه.....دفتر خاطراتت رو خوندم.....
یونگی « تو چیکار کردی جین هی؟
جین هی « اونشب که برای ورود سوفیا جشن گرفته بودی یهو به سرم زد برم دفترچه خاطراتت رو بخونم....خب برای همین بود که استرس داشتم وقتی اومدم....راستی سوفیا چطوره؟
یونگی «( صورتش قرمز شده بود و نگاه های ترسناکی به جین هی انداخت) یه بار دیگه تکرار کن....
جین هی « کم کم داشت ترسناک میشد و منم توانایی فرار کردن نداشتم....که الکس و دکتر وارد شدن...
الکس « اومدیم توی اتاق که دیدیم جین هی بهوش اومده و روی تخت بی حال دراز کشیده و یونگی حسابی عصبانیه....هی جین هی چیکارش کردی؟
جین هی « من....هیچی
شوگا « هیچی نه....( با نگاهی ترسناک)
الکس « خیلی خب آروم باش الان حالش خوب نیست...بعدا حساب هر دوتاشون رو میرسی...فعلا بیا بریم تا اینا استراحت کنن...
شوگا « باشه....
راوی « جین هی و سوفی خیلی ضعیف بودن و تا چهار روز توی اتاق هاشون تحت مراقبت بودن....یونگی با اینکه از دست جین هی عصبانی بود بازم سر شب بهش سر میزد و مراقبش بود...از اون طرف الکس هم مراقب سوفیا بود.....از طرفی دیگه حواسشون بود که جین هی و سوفیا فعلا همو نبینن....دو روز بیشتر تا مراسم بزرگی که قرار بود یونگی توی اون مراسم پادشاه جادوگر ها و گرگینه ها بشه نمونده بود و فکر اینکه کی رو باید به عنوان ملکه یا همراش انتخاب کنه هم یکی از مشکلات بزرگ یونگی بود...
🐇🍡🍫خب با اجازه برم بقیه رو شب میزارم....امیدوارم خوب شده باشه...
یونگی « جین هی.....خواب نمیبینی من اینجام...
جین هی « خیلی دلم میخواست بغلش کنم برای همین بدون توجه به دردی که داشتم یونگی رو بغل کردم....که باعث شد آخی از درد بکشم....
یونگی « متقابلا بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم....تو که درد داری چرا بلند شدی؟ چرا همیشه دردسر درست میکنی؟ میدونی چقدر ترسیدم..؟ چرا این کار رو کردی....
جین هی « یه چیزی بگم دعوام نمیکنی؟
یونگی « وقتی حالت خوب شد باید به خاطر این نافرمانی تنبیه ات کنم....پس تا اوضاع بدتر نشده بگو چیکار کردی و مگه بهت نگفتم کار احمقانه ای نکن
جین هی « راستش من.....چیزه.....دفتر خاطراتت رو خوندم.....
یونگی « تو چیکار کردی جین هی؟
جین هی « اونشب که برای ورود سوفیا جشن گرفته بودی یهو به سرم زد برم دفترچه خاطراتت رو بخونم....خب برای همین بود که استرس داشتم وقتی اومدم....راستی سوفیا چطوره؟
یونگی «( صورتش قرمز شده بود و نگاه های ترسناکی به جین هی انداخت) یه بار دیگه تکرار کن....
جین هی « کم کم داشت ترسناک میشد و منم توانایی فرار کردن نداشتم....که الکس و دکتر وارد شدن...
الکس « اومدیم توی اتاق که دیدیم جین هی بهوش اومده و روی تخت بی حال دراز کشیده و یونگی حسابی عصبانیه....هی جین هی چیکارش کردی؟
جین هی « من....هیچی
شوگا « هیچی نه....( با نگاهی ترسناک)
الکس « خیلی خب آروم باش الان حالش خوب نیست...بعدا حساب هر دوتاشون رو میرسی...فعلا بیا بریم تا اینا استراحت کنن...
شوگا « باشه....
راوی « جین هی و سوفی خیلی ضعیف بودن و تا چهار روز توی اتاق هاشون تحت مراقبت بودن....یونگی با اینکه از دست جین هی عصبانی بود بازم سر شب بهش سر میزد و مراقبش بود...از اون طرف الکس هم مراقب سوفیا بود.....از طرفی دیگه حواسشون بود که جین هی و سوفیا فعلا همو نبینن....دو روز بیشتر تا مراسم بزرگی که قرار بود یونگی توی اون مراسم پادشاه جادوگر ها و گرگینه ها بشه نمونده بود و فکر اینکه کی رو باید به عنوان ملکه یا همراش انتخاب کنه هم یکی از مشکلات بزرگ یونگی بود...
🐇🍡🍫خب با اجازه برم بقیه رو شب میزارم....امیدوارم خوب شده باشه...
۷۲.۳k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.