SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||۲۳
شوگا:چیو؟...
جیهوپ:قضیه کلارا رو دیگه...(کلافه)
شوگا:....
جیهوپ:اوووو....پس آقای قدرت نمیدونه چیکار کنه؟....
شوگا:(نگاه کلافه)
جیهوپ:باشه بابا...(خنده)خیلی خوب....نظرت چیه تعقیبش کنی؟...
شوگا:نمیتونم...من بهش اعتماد دارم...اگه ناراحت شه و بره چی؟....(نگران)
جیهوپ:خوب....تو نگرانی....شایدم بهش شک کردی...بری و بفهمی قضیه چیه بهتر از خود خوری هست....
شوگا:اهوم...پس بفرستم تعقیبش کنن؟...
جیهوپ:تصمیم خودته....ولی من هواتو دارم..(لبخند)
شوگا:ممنون...
(چند هفته بعد)
شوگا تصمیم خودش رو گرفت....تصمیم گرفت کلارا رو تعقیب کنه...این مورد رو سپرد به آلما چون آدم مورد اعتمادش اون بود.... البته که تا الان چیزی دستگیرشنشده بود....کلارا هم داشت میرفت سمت خونه ایل سونگ چون ایل سونگ گفته بود....یک خبر خوب یا بد داره....کلارا به خونه رسید....زنگ زد و وارد شد....ایل سونگ اشاره کرد که بشینه و کلارا هم نشست...
کلارا:چیشده؟....سریع بگو...(استرس)
ایل سونگ:خوب....قاتلپدر واقعیت رو پیدا کردم....
کلارا:واقعا؟...خوب این که خبر خوبیه..(ذوق)
ایل سونگ:مشکل این هست...که...
هوفففف....چجوری بگم....
کلارا:نگی خودم میکشمت.....(کلافه)
ایل سونگ:قاتل پدر واقعیت....شوگا هست...(داد)
کلارا:چی؟....یعنی....نه...نه...امکان...نداره...(تعجب و بغض)
ایل سونگ:پدرت مافیای قدرتمندی بود و جایگاهش مثل تو بود...اما خوب آدم هایه بی گناهی رو کشته بود....
کلارا:هرچی همباشه اون پدرمه....ولی سوالم این که...پس چرا شوگا این همه مدت من رو بزرگ کرد؟...هوم؟...(بغض)
ایل سونگ:خوب...به خاطر یک وصیت نامه...که انگار از طرف پدرت بوده....
کلارا:وصیت نامه؟....کلارا زمانی رو یادش آورد....که برای اولین بار به عمارت رفته بود و جلوی در اون اتاق...آره...دقیقا همون جا نامجو چیز هایی گفت...در مورد وصیت نامه و این که شبیه باباش هست....پس یعنی...حقیقت داره.....(تو ذهنش)
ایل سونگ:کلارا خوبی؟....
کلارا:(گریه)
ایل سونگ:ک...کلارا....آروم باش...چیزی نیست...
کلارا:من...من باید برم...(رفت از خونه بیرون و سوار ماشین شد)
****
تهیونگ:میگم....شوگا...
شوگا:هوم...
تهیونگ:هیچی....ولش کن...
جونگکوک:بزار من بگم....میگم نگران نیستی؟.... کلارا هنوز بر نگشته....
شوگا:عادت داره....احتمالا یا تو کتابخونه هست یامهمونی با رفیقاش...
اعضا دیگه سوالی نکردن...همه مشغول کار هایه خودشون شدن...شوگا تو فکر بود....درمورد تماسی که با آلما داشت....
(فلش بک به تماس تلفنی با آلما)
شوگا:خوب...الان کجاست؟..
آلما:الان...اون...خوب...وارد خونه ایل سونگ شد....انگار خبر مهمی براش داره...
شوگا:خبر مهم؟...چی میتونه باشه؟...
آلما:من تحقیق کردم....خوب...چی بگم....زیاد مهم نیست....
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||۲۳
شوگا:چیو؟...
جیهوپ:قضیه کلارا رو دیگه...(کلافه)
شوگا:....
جیهوپ:اوووو....پس آقای قدرت نمیدونه چیکار کنه؟....
شوگا:(نگاه کلافه)
جیهوپ:باشه بابا...(خنده)خیلی خوب....نظرت چیه تعقیبش کنی؟...
شوگا:نمیتونم...من بهش اعتماد دارم...اگه ناراحت شه و بره چی؟....(نگران)
جیهوپ:خوب....تو نگرانی....شایدم بهش شک کردی...بری و بفهمی قضیه چیه بهتر از خود خوری هست....
شوگا:اهوم...پس بفرستم تعقیبش کنن؟...
جیهوپ:تصمیم خودته....ولی من هواتو دارم..(لبخند)
شوگا:ممنون...
(چند هفته بعد)
شوگا تصمیم خودش رو گرفت....تصمیم گرفت کلارا رو تعقیب کنه...این مورد رو سپرد به آلما چون آدم مورد اعتمادش اون بود.... البته که تا الان چیزی دستگیرشنشده بود....کلارا هم داشت میرفت سمت خونه ایل سونگ چون ایل سونگ گفته بود....یک خبر خوب یا بد داره....کلارا به خونه رسید....زنگ زد و وارد شد....ایل سونگ اشاره کرد که بشینه و کلارا هم نشست...
کلارا:چیشده؟....سریع بگو...(استرس)
ایل سونگ:خوب....قاتلپدر واقعیت رو پیدا کردم....
کلارا:واقعا؟...خوب این که خبر خوبیه..(ذوق)
ایل سونگ:مشکل این هست...که...
هوفففف....چجوری بگم....
کلارا:نگی خودم میکشمت.....(کلافه)
ایل سونگ:قاتل پدر واقعیت....شوگا هست...(داد)
کلارا:چی؟....یعنی....نه...نه...امکان...نداره...(تعجب و بغض)
ایل سونگ:پدرت مافیای قدرتمندی بود و جایگاهش مثل تو بود...اما خوب آدم هایه بی گناهی رو کشته بود....
کلارا:هرچی همباشه اون پدرمه....ولی سوالم این که...پس چرا شوگا این همه مدت من رو بزرگ کرد؟...هوم؟...(بغض)
ایل سونگ:خوب...به خاطر یک وصیت نامه...که انگار از طرف پدرت بوده....
کلارا:وصیت نامه؟....کلارا زمانی رو یادش آورد....که برای اولین بار به عمارت رفته بود و جلوی در اون اتاق...آره...دقیقا همون جا نامجو چیز هایی گفت...در مورد وصیت نامه و این که شبیه باباش هست....پس یعنی...حقیقت داره.....(تو ذهنش)
ایل سونگ:کلارا خوبی؟....
کلارا:(گریه)
ایل سونگ:ک...کلارا....آروم باش...چیزی نیست...
کلارا:من...من باید برم...(رفت از خونه بیرون و سوار ماشین شد)
****
تهیونگ:میگم....شوگا...
شوگا:هوم...
تهیونگ:هیچی....ولش کن...
جونگکوک:بزار من بگم....میگم نگران نیستی؟.... کلارا هنوز بر نگشته....
شوگا:عادت داره....احتمالا یا تو کتابخونه هست یامهمونی با رفیقاش...
اعضا دیگه سوالی نکردن...همه مشغول کار هایه خودشون شدن...شوگا تو فکر بود....درمورد تماسی که با آلما داشت....
(فلش بک به تماس تلفنی با آلما)
شوگا:خوب...الان کجاست؟..
آلما:الان...اون...خوب...وارد خونه ایل سونگ شد....انگار خبر مهمی براش داره...
شوگا:خبر مهم؟...چی میتونه باشه؟...
آلما:من تحقیق کردم....خوب...چی بگم....زیاد مهم نیست....
لایک و کامنت یادتون نره❤
۴.۲k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.