تک پارتی
تک پارتی
از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت کاناپه رفتم تا بشینم که دیدم نامجون با گوشیم که توی دستش بود از اتاق اومد سمتم برای همین سرجام ایستادم و بهش نگاه کردم که معلوم بود میخواد چیزی بگه
نامجون: ا/ت گوشیت رمزش چرا باز نمیشه؟ من رمزو یادم رفته یا عوضش کردی؟
ا/ت: گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
نامجون: میخواستم باهاش زنگ بزنم... جوابمو ندادی
ا/ت: عام.. خب رمزشو عوض کردم
نامجون: و دقیقا چرا این کارو کردی؟
ا/ت: همه دیگه رمز گوشیمو میدونستن همش گوشیمو برمیداشتن باز میکردن برای همین رمزشو عوض کردم
نامجون: احیانا اینو نباید بهم میگفتی؟.. فکر کردم دارم رمزو اشتباه میزنم...
رفتم و روی یه گوشه از کاناپه نشستم
ا/ت: حالا چیزی نشده که گوشیو بده بازش کنم
نامجون: رمزشو بگو خودم باز میکنم
ا/ت: خب بده بازش کنم...
نامجون چشماش رو ریز کرد و اومد و جلوم ایستاد و سمتم خم شد
نامجون: چی تو گوشیت داری که نمیخوای ببینم؟ یا رمز گوشیت چیزیه که نمیشه من بدونم؟
ا/ت: اینطور نیست... به کی میخوای زنگ بزنی؟
نامجون: به یکی از همکار هام
ا/ت: اصلا چرا با گوشی خودت زنگ نمیزنی؟
نامجون: با گوشی خودم زنگ زدم ولی جواب نداد میخوام ببینم تماس با گوشی تو رو جواب میده یا نه... چرا دنبال بهونه ای؟ گفتم رمز گوشیتو بگو!
ا/ت: خب رمز گوشیم تاریخ آشناییمونه...
نامجون: اینقدر سخت بود که اینو بگی؟
چیزی نگفتم و کمی رفتم عقب چون صورت نامجون خیلی به صورتم نزدیک بود، رمز گوشی رو باز کرد و چشماش با دیدن صفحه گوشیم گرد شد
نامجون: ا/ت...این چیه تو بکگراند گوشیت؟
ا/ت: گوشیمو پس بده...برای همین نمیخواستم رمزو بگم دیگه
رفتم جلو که گوشیو از دستش بگیرم ولی دستشو برد بالا تا نتونم گوشیو ازش بگیرم
نامجون: این عکس...
ا/ت: وای خب چیه اجازه ندارم عکس دوست پسرمو بزارم بکگراند گوشیم؟
نامجون: نه اینکه اجازه نداشته باشی ولی چرا این عکسمو گذاشتی؟ چرا عکسی که توش تیشرت تنم نیستو گذاشتی؟ اصلا تو این عکسو کی ازم گرفتی؟
ا/ت: همون موقع که تو باشگاه تمرین میکردی...اتفاقی دیدمت بعد دیدم بدنت خیلی خوبه واسه همین عکس گرفتم...
نامجون با شوک ولی جوری که سعی داشت خندشو کنترل کنه بهم نگاه میکرد
ا/ت: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ اصلا خوب کاری کردم...
نامجون: حالت صورتت و حرفات یکی نیستن
ا/ت: منظورت چیه؟
نامجون: صورتت سرخ شده
ا/ت: این... خب...
دستمو گذاشتم روی گونه هام و از جام سریع بلند شدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم
پایان
از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت کاناپه رفتم تا بشینم که دیدم نامجون با گوشیم که توی دستش بود از اتاق اومد سمتم برای همین سرجام ایستادم و بهش نگاه کردم که معلوم بود میخواد چیزی بگه
نامجون: ا/ت گوشیت رمزش چرا باز نمیشه؟ من رمزو یادم رفته یا عوضش کردی؟
ا/ت: گوشی من دست تو چیکار میکنه؟
نامجون: میخواستم باهاش زنگ بزنم... جوابمو ندادی
ا/ت: عام.. خب رمزشو عوض کردم
نامجون: و دقیقا چرا این کارو کردی؟
ا/ت: همه دیگه رمز گوشیمو میدونستن همش گوشیمو برمیداشتن باز میکردن برای همین رمزشو عوض کردم
نامجون: احیانا اینو نباید بهم میگفتی؟.. فکر کردم دارم رمزو اشتباه میزنم...
رفتم و روی یه گوشه از کاناپه نشستم
ا/ت: حالا چیزی نشده که گوشیو بده بازش کنم
نامجون: رمزشو بگو خودم باز میکنم
ا/ت: خب بده بازش کنم...
نامجون چشماش رو ریز کرد و اومد و جلوم ایستاد و سمتم خم شد
نامجون: چی تو گوشیت داری که نمیخوای ببینم؟ یا رمز گوشیت چیزیه که نمیشه من بدونم؟
ا/ت: اینطور نیست... به کی میخوای زنگ بزنی؟
نامجون: به یکی از همکار هام
ا/ت: اصلا چرا با گوشی خودت زنگ نمیزنی؟
نامجون: با گوشی خودم زنگ زدم ولی جواب نداد میخوام ببینم تماس با گوشی تو رو جواب میده یا نه... چرا دنبال بهونه ای؟ گفتم رمز گوشیتو بگو!
ا/ت: خب رمز گوشیم تاریخ آشناییمونه...
نامجون: اینقدر سخت بود که اینو بگی؟
چیزی نگفتم و کمی رفتم عقب چون صورت نامجون خیلی به صورتم نزدیک بود، رمز گوشی رو باز کرد و چشماش با دیدن صفحه گوشیم گرد شد
نامجون: ا/ت...این چیه تو بکگراند گوشیت؟
ا/ت: گوشیمو پس بده...برای همین نمیخواستم رمزو بگم دیگه
رفتم جلو که گوشیو از دستش بگیرم ولی دستشو برد بالا تا نتونم گوشیو ازش بگیرم
نامجون: این عکس...
ا/ت: وای خب چیه اجازه ندارم عکس دوست پسرمو بزارم بکگراند گوشیم؟
نامجون: نه اینکه اجازه نداشته باشی ولی چرا این عکسمو گذاشتی؟ چرا عکسی که توش تیشرت تنم نیستو گذاشتی؟ اصلا تو این عکسو کی ازم گرفتی؟
ا/ت: همون موقع که تو باشگاه تمرین میکردی...اتفاقی دیدمت بعد دیدم بدنت خیلی خوبه واسه همین عکس گرفتم...
نامجون با شوک ولی جوری که سعی داشت خندشو کنترل کنه بهم نگاه میکرد
ا/ت: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ اصلا خوب کاری کردم...
نامجون: حالت صورتت و حرفات یکی نیستن
ا/ت: منظورت چیه؟
نامجون: صورتت سرخ شده
ا/ت: این... خب...
دستمو گذاشتم روی گونه هام و از جام سریع بلند شدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم
پایان
۵.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.