Whalien 52 Part ᯓ 24
به طرف در میرم...ناامید نشدم.ناامیدی برای من مثل ریختن
رنگ خاکستری توی سطل رنگ سیاهه.
دستم رو روی دستگیره ی در میذارم.میخوام بازش کنم...اما
نمیتونم.
چون به عقب کشیده میشم.
شونه ام رو میگیره و منو به طرف دیوار کنار در هل میده...
پشتم میچسبه به دیوار و تنها چیزی که بعد از اون حس
میکنم...یک بوسه ی سرده.
لبای سرد و مرطوبی که منو میبوسن و من همراهیش نمیکنم.
من اون کسی ام که نیاز به حواسپرتی داره...
من اون کسی ام که باید بوسیده بشه،نه اون.
پس تالشی برای همراهی نمیکنم.
حتی دستام رو از کنار بدنم جابجا نمیکنم...
فقط پلکام روی هم میفتن و لبای تهیونگ افکار سرمو خالی
میکنن.
لباش طعم خاصی ندارن،اما رنگ زرد لیمویی پشت پلک
های بسته ام رو میپوشونه.
زرد لیمویی با طیف کمرنگی از صورتی...
صورتی...رنگ احتمالی گونه هام به خاطر پاسخ طبیعی بدنم
به اون تماس فیزیکی و نفسایی که داغ بودنش رو حدس
زده بودم.
و دستاش که خیلی سبک روی کمرم آروم گرفتن.
کنار نمیکشه...انگار علت همراهی نکردنم رو میدونه.
انگار اون سالمه و من دیوونه ام.
انگار میدونه چقدر به این بوسه ی یک طرفه احتیاج دارم...و
با بخشندگی اون رو به من میبخشه.
و صدای در اتاقش من رو از اون بخشندگی بیرون میکشه.
لباش از لبام فاصله میگیرن و بدنم از سرمایی که تااالن توی
خونم جریان داشته و من متوجهش نشدم مور مور میشه.
هردومون همزمان از همدیگه رو برمیگردونیم.بدون اینکه
نگاهی به هم بندازیم.
اون به سمت تختش میره و من به سمت در.
در رو باز میکنم و یکی از پرستار هارو پشت در میبینم که
انگار همون لحظه میخواست در رو باز کنه.
پرستار با چشمای گرد شده به من نگاه میکنه:آقای مین؟شما کی اومدین اینجا؟
جوابشو نمیدم،در عوض با چشمام ازش دلیل حضورش رو
میخوام.
متوجه میشه:وقت داروهای تهیونگه...توی تریا ندیدمش.دارو
هاشو آوردم.
نگاه کوتاهی به سینی دستش میندازم و دوباره با همون
لیوان یکبار مصرف و لیوان بزرگ آب پرتقال روبرو میشم.
بدون اینکه حتی یک کلمه بهش بگم از کنارش رد میشم و
از اتاق بیرون میرم...
دستامو توی جیب شلوارم فرو میکنم و توی راهرویی که
حاال اونقدرام طوالنی به نظر نمیرسه قدم برمیدارم.
یکیشون دروغ میگن...
یا جین دروغ میگه...یا لبای من.
نمیدونم باید درمورد بی تجربه بودن و دختر باز نبودن
تهیونگ به کدومشون اعتماد کنم.
به حرفای تنها دوستم؟
یا به لبای خودم که با وجود افتضاح بودن در این مورد، به
ماهرانه بودن اون بوسه اقرار میکردن؟
رنگ خاکستری توی سطل رنگ سیاهه.
دستم رو روی دستگیره ی در میذارم.میخوام بازش کنم...اما
نمیتونم.
چون به عقب کشیده میشم.
شونه ام رو میگیره و منو به طرف دیوار کنار در هل میده...
پشتم میچسبه به دیوار و تنها چیزی که بعد از اون حس
میکنم...یک بوسه ی سرده.
لبای سرد و مرطوبی که منو میبوسن و من همراهیش نمیکنم.
من اون کسی ام که نیاز به حواسپرتی داره...
من اون کسی ام که باید بوسیده بشه،نه اون.
پس تالشی برای همراهی نمیکنم.
حتی دستام رو از کنار بدنم جابجا نمیکنم...
فقط پلکام روی هم میفتن و لبای تهیونگ افکار سرمو خالی
میکنن.
لباش طعم خاصی ندارن،اما رنگ زرد لیمویی پشت پلک
های بسته ام رو میپوشونه.
زرد لیمویی با طیف کمرنگی از صورتی...
صورتی...رنگ احتمالی گونه هام به خاطر پاسخ طبیعی بدنم
به اون تماس فیزیکی و نفسایی که داغ بودنش رو حدس
زده بودم.
و دستاش که خیلی سبک روی کمرم آروم گرفتن.
کنار نمیکشه...انگار علت همراهی نکردنم رو میدونه.
انگار اون سالمه و من دیوونه ام.
انگار میدونه چقدر به این بوسه ی یک طرفه احتیاج دارم...و
با بخشندگی اون رو به من میبخشه.
و صدای در اتاقش من رو از اون بخشندگی بیرون میکشه.
لباش از لبام فاصله میگیرن و بدنم از سرمایی که تااالن توی
خونم جریان داشته و من متوجهش نشدم مور مور میشه.
هردومون همزمان از همدیگه رو برمیگردونیم.بدون اینکه
نگاهی به هم بندازیم.
اون به سمت تختش میره و من به سمت در.
در رو باز میکنم و یکی از پرستار هارو پشت در میبینم که
انگار همون لحظه میخواست در رو باز کنه.
پرستار با چشمای گرد شده به من نگاه میکنه:آقای مین؟شما کی اومدین اینجا؟
جوابشو نمیدم،در عوض با چشمام ازش دلیل حضورش رو
میخوام.
متوجه میشه:وقت داروهای تهیونگه...توی تریا ندیدمش.دارو
هاشو آوردم.
نگاه کوتاهی به سینی دستش میندازم و دوباره با همون
لیوان یکبار مصرف و لیوان بزرگ آب پرتقال روبرو میشم.
بدون اینکه حتی یک کلمه بهش بگم از کنارش رد میشم و
از اتاق بیرون میرم...
دستامو توی جیب شلوارم فرو میکنم و توی راهرویی که
حاال اونقدرام طوالنی به نظر نمیرسه قدم برمیدارم.
یکیشون دروغ میگن...
یا جین دروغ میگه...یا لبای من.
نمیدونم باید درمورد بی تجربه بودن و دختر باز نبودن
تهیونگ به کدومشون اعتماد کنم.
به حرفای تنها دوستم؟
یا به لبای خودم که با وجود افتضاح بودن در این مورد، به
ماهرانه بودن اون بوسه اقرار میکردن؟
۳.۲k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.