شکاف p29
نگاه رئیس رو روی موهای کوتاه شدم حس کردم...ابرویی بالا انداخت و گفت:
_هوم خوب شدی...همون چیزی که میخواستم
اخم کردم قبل از اینکه چیزی بگم جان گفت:
_بهتره زودتر سوار شیم باید تا یک ساعت دیگه فرودگاه باشیم
فرد عظیم الجثه ای که شبیه بادیگارد ها بود درو باز کرد اول رئیس سوار شد....جان اشاره ای بهم کرد که یهو برو تو....نگاهی به لئون انداختم که آروم لب زد:
_نگران نباش..برو
داخل که رفتم متوجه دو نشیمن گاهی که رو به روی هم قرار داشتن شدم....دو صندلی هم که برای راننده و سر نشین جلویی بود دید زیادی نداشت فقط یه سر معلوم بود
روبه روی رئیس بودن رو به کنارش نشستن ترجیح دادم و جای گرفتم...جان هم درو بست و کنار راننده نشست
لئون هم احتمالا با یکی از ماشین های پشتی رفت
چند دقیقه ای از حرکت ماشین گذشته بود که صداش رو شنیدم:
_میترسی؟
نگاهی بهش انداختم....می ترسم؟ نه معلومه که میخواستم از شور و هیجان پاشم برقصم....این دیگه چه سوال مسخره ای بود....منتظر نگاهم میکرد که سرمو به معنی اره تکون دادم
_سعی کن ترس و اضطراب رو از خودت دور کنی...رنگت پریده و هر کسی از صد کیلومتری ببینتت بهت شک میکنه...میدونی چرا؟؟....چون ترس و استرس توی چشمات معلومه.....پس بهتره تا فردا عصر خوب رو خودت کار کنی تا ترست بریزه
دسته ی ساکو تو دستام چلوندم ، اما باز هم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم:
_منه دختر رو قرار ببرید وسط یه گله مرد که معلوم نیست بخاطر چه جرم و جنایتی افتادن زندان ...یه گله مرد که اگه بفهمن یه زنم تیکه پارم میکنن و حتی به تار مومم رحم نمیکنن...اون وقت شما انتظار داری نترسم و استرس نداشته باشم؟
بعد از این حرفم متوجه نگاه تیزش که داشت با نمیدونم عصبانیت حرص یا حتی تعجب نگاهم میکرد شدم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_افراد من حواسشون به همه چیز هست....دوربین هارو تحت اختیار دارن چند نفر هم قراره با ما بیان داخل زندان که اگه بوی خطری رو حس کردن سریع گزارش بدن تا اتفاقی نیوفته.....علاوه بر اون خودم توی این مأموریت لحظه به لحظه باهاتم و حتی توی یه سلولیم.....جان از بیرون همه چیز رو کنترل میکنه و من هم چارچشمی حواسم بهت هست
جمله ی آخرش دو پهلو بود ....طوری که نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم
انگار هم داشت میگفت که دست از پا خطا کنی میفهمم و یا از یه طرف دیگه مراقب هستم که اتفاقی برات نیوفته
_هوم خوب شدی...همون چیزی که میخواستم
اخم کردم قبل از اینکه چیزی بگم جان گفت:
_بهتره زودتر سوار شیم باید تا یک ساعت دیگه فرودگاه باشیم
فرد عظیم الجثه ای که شبیه بادیگارد ها بود درو باز کرد اول رئیس سوار شد....جان اشاره ای بهم کرد که یهو برو تو....نگاهی به لئون انداختم که آروم لب زد:
_نگران نباش..برو
داخل که رفتم متوجه دو نشیمن گاهی که رو به روی هم قرار داشتن شدم....دو صندلی هم که برای راننده و سر نشین جلویی بود دید زیادی نداشت فقط یه سر معلوم بود
روبه روی رئیس بودن رو به کنارش نشستن ترجیح دادم و جای گرفتم...جان هم درو بست و کنار راننده نشست
لئون هم احتمالا با یکی از ماشین های پشتی رفت
چند دقیقه ای از حرکت ماشین گذشته بود که صداش رو شنیدم:
_میترسی؟
نگاهی بهش انداختم....می ترسم؟ نه معلومه که میخواستم از شور و هیجان پاشم برقصم....این دیگه چه سوال مسخره ای بود....منتظر نگاهم میکرد که سرمو به معنی اره تکون دادم
_سعی کن ترس و اضطراب رو از خودت دور کنی...رنگت پریده و هر کسی از صد کیلومتری ببینتت بهت شک میکنه...میدونی چرا؟؟....چون ترس و استرس توی چشمات معلومه.....پس بهتره تا فردا عصر خوب رو خودت کار کنی تا ترست بریزه
دسته ی ساکو تو دستام چلوندم ، اما باز هم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم:
_منه دختر رو قرار ببرید وسط یه گله مرد که معلوم نیست بخاطر چه جرم و جنایتی افتادن زندان ...یه گله مرد که اگه بفهمن یه زنم تیکه پارم میکنن و حتی به تار مومم رحم نمیکنن...اون وقت شما انتظار داری نترسم و استرس نداشته باشم؟
بعد از این حرفم متوجه نگاه تیزش که داشت با نمیدونم عصبانیت حرص یا حتی تعجب نگاهم میکرد شدم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_افراد من حواسشون به همه چیز هست....دوربین هارو تحت اختیار دارن چند نفر هم قراره با ما بیان داخل زندان که اگه بوی خطری رو حس کردن سریع گزارش بدن تا اتفاقی نیوفته.....علاوه بر اون خودم توی این مأموریت لحظه به لحظه باهاتم و حتی توی یه سلولیم.....جان از بیرون همه چیز رو کنترل میکنه و من هم چارچشمی حواسم بهت هست
جمله ی آخرش دو پهلو بود ....طوری که نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم
انگار هم داشت میگفت که دست از پا خطا کنی میفهمم و یا از یه طرف دیگه مراقب هستم که اتفاقی برات نیوفته
۵.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.